دیروز، همین دیروز که عین هر روز خیلی خوش و خرم، از خواب بلند شدیم، دست و رویی شستیم بعد انگار که واقعا نجات دهنده در همان آینهی بخار گرفته باشد، به سر تا پای نحیفمان نگاهی انداختیم و بعد در شلوغی روزهایمان گم شدیم، یکی از اتند های جوان که از قضا خودش روانپزشک هم بود، خودشکی کرد و رفت که رفت که رفت. اصلا دیگر آدمیزاد نمیداند دارد {ادامه...}
دسته: برشی از زندگی
آرام است! درست مثل دفعهی پیش! آن روز که برای اولین بار دیدمش، پشت دخل مغازهاش ایستاده بود و داشت حساب و کتاب دخل و خرجش را میکرد! یک مرد تنها! فکر نمیکنم ازدواج کرده باشد یا حتی کسی در زندگیاش باشد! نه حلقهای به دست دارد، نه مدام سرش در موبایلش است و نه حتی، چشمانش برق میزند! قدی متوسط، صورتی کشیده، موهای پرپشت اما غالبا بهم ریخته با {ادامه...}
دوباره، نگهبان دانشکده عوض شده است! و این یعنی شروع مصائبی تکراری! دوباره، هر روز صبح باید جواب پس بدهیم که به خداوندی خدا، ما همان دانشجویان همیشگی هستیم، تنها پیراهنمان عوض شده است، ریشمان را قدری کوتاه کردهایم یا گرفتگی صدایمان از سرما خوردنمان است! اما این چیزها، دیگر اذیتمان نمیکند! دیگر عادت کردهایم به جواب پس دادن به هرکسی! به هر کسی که اندکی قدرت دارد، یا به {ادامه...}
او را خیلی دوست دارم! معمولا وقتی یک را دوست دارم، نشانهاش این است که دائما روزهای بدون او را در ذهنم مرور میکنم؛ آن لحظهای که تلفنم زنگ میخورد و میگویند: تمام کرد! برای همین میگویم، او را خیلی دوست دارم! شاید پنجاه و هشت سال یا بیشتر، سن داشته باشد! یک بار تاریخ تولدش را پرسیدهام! اما آن را به خاطر نمیآورم! تنه میدانم زادهی فروردین ماه است! {ادامه...}
خبرنگار بود! پیرمردی پنجاه و پنج ساله با قدی کوتاه، کمی چاق، کتی قهوهای و موهایی که تماما سفید شده بودند! انسانی خوش صحبت، با نگاهی متفاوت نسبت به دنیا؛ اصالتا سیرجانی، متولد خرمشهر، ساکن شیراز! چون همسرش شیرازی است! سردبیر بخش هنری خبرگزاری ایرنا؛ دنیا دیده و آدمی که ادعا میکند چهل سالی است که تئاتر ندیده است و این یکی را به اصرار یکی از همکارانش آمده است! {ادامه...}
شب امتحان اطفال است. در سالن مطالعهی دانشکده، پشت یکی از آن میزهای دوستداشتنی قهوهایرنگِ بزرگ نشستهایم! اسباب شبزندهداریاش را به همراه مقداری قسبک و انجیر خشک، سر میز میآورد! از سر شب تا حالا، نگذاشتهام یک کلمه با تمرکز، درست و حسابی درس بخواند! هرچند از آن دست از آدمهایی است که چندان میلی به ارتباط با بقیه ندارد اما من هرجور که شده باشد سعی میکنم سر صحبت {ادامه...}
تمام شناخت من و بقیهی آدمهایی که سر کلاس بودند، محدود بود به اسمی که حتی متفاوت از آب در آمد! او، آدمی خشک، شوخ، با ریشی منظم، به دور از رسمیت شناختهشدهی یک استاد دانشگاه، با موهایی کمپشت و شخصیتی خاص بود! البته شاید واژهی خاص، واژهی چندان درستی برای توصیف او نباشد! مضحک، هنوز بیشتر برازندهی چنین منشی است! آدمی که شخصیت افراد را بر اساس جایگاه اجتماعیشان {ادامه...}
شنیدهاید قطعا! مثلی که میگوید: هیچ ماستفروشی نمیگوید ماست من ترش است! حکایت اوست! عقبهمان برمیگردد به هفت سال پیش! روزهای اول خیلی نمیشناختمش! هرچقدر پیشتر رفتیم، بیشتر با شخصیتش آشنا شدم؛ و این، توامان بود با انزجاری وصفناپذیر! هنوز، استعدادش را میستایم! اما، منشاش و آنگونه که خویشتن را در چشمهی بیگناهی میشوید، سبب آزار آدمی است! امروز، و پس از روزهای بسیاری که تعمدا از او فاصله گرفته {ادامه...}
خدا خدا میکردم که نیایند! نمیشناختمشان! فقط میدانستم که صندلیهای 9 و 10 از ردیف سوم را رزرو کردهاند! خدا خدا میکردم نیایند؛ که جای بیشتری داشته باشم! کیفم را روی صندلی بغلی بگذارم و پاهایم جای بیشتری برای جولان دادن داشته باشند! اما آمدند! یک زوج جوان! کم کم، حرفهای بلند بلندشان، به گوشم رسید! کنجکاویام با پیبردن به حرفهی آنها بیشتر شد! پزشک بودن! دخترکی که اکسترن بود {ادامه...}
بستههای زرد و مشکی را جوری در بغلم میگیرم که انگار دنیایم را! – ترمینال مدرس؟ + سکوی روبرو، ایستگاهِ کاوه! اینها تنها کلماتِ قابلِ تحملِ ایستگاهِ زندیهاند! – ایستگاه بعد، نمازی! و قطار؛ قطاری به سوی ناکجاآباد! مسیری که حتی تو را به دوری باطل هم نمیرساند! بی ابتدا، بی انتها! روزها بود که همهمهیِ ایستگاه نمازی را ندیده بودم! شبها، دیرتر از آخرین کلاغ، کوچ میکنم و روزها، {ادامه...}