جایی میان شایدها

{چشمی در آسمان}

به نام خدا

زندگی، شاید، لحظه‌ای درنگ باشد برای توجه به چیزهایی که در عمق یک شایدِ عمیق، قرن‌هاست که گم شده‌اند:

شاید همین صدای عجیب اسپیلیتی که سال‌هاست دیگر کسی به یکنواختی و زیبایی موتورش توجه نمی‌کند؛

شاید همین دوستی‌ها، با هم خندیدن‌ها، و آخر شب‌ها، گذشتن از همه چیز و تبدیل شدن به فرمی از وجود که صادق‌تر، زیباتر و بی‌دغدغه‌تر از هر مجالی است؛

شاید همین روند زیبای آزادی؛ فحاشی؛ بددهنی و باهم خندیدن؛

شاید همین فیلم‌هایی که ندیده‌ایم، که با اشتیاق به هم معرفی‌ می‌کنیم و در انتها، هرگز نخواهیم دید؛

یا شاید همین سیستم برق‌سوزی که دو ساعت، بی‌وقفه، بلا استفاده، به من خیره شده است؛

شاید استادی که آن‌قدر در زندگی‌اش غرق شده است که یادش رفته، عده‌ای، در گوشه‌ای، با تنفر، چشم انتظارش هستند؛

یا شاید این اصرار مصرانه بر فاصله گرفتن از زبان مادری؛

شاید این تمایل بی حد و حصر به ندانستن، به کمتر دانستن، و زندگی در جهل مرکب؛

شاید همین صندلی‌های پر از خاطره، همین میکروفن پر از حرف‌های نگفته؛

همین صفحه‌ی آبیِ روی پرده، که آرزوی پخش یک بوسه را به گور خواهد برد؛

شاید همین نقاشی عجیب و ناشیانه روی تخته کلاس، یادگاری باشد از من برای کلاس؛

یا شاید گفتن، گفتن، گفتن و دوباره گفتن از بی‌حسی‌هایی که بلای جان‌شان شده است؛

یا شاید من، که گوشه‌ای نشسته‌ام و هر آنچه می‌بینم و می‌شنوم را، نادیده می‌گیرم؛

یا همان لهجه‌ی غریب برای هرچه بیشتر فاصله گرفتن از دنیایی واقعی اما دردناک؛

همین رفتن‌ها، نماندن‌ها، بد و بیراه گفتن‌ها، بد و بیراه شنیدن‌ها و باز، رفتن‌ها؛

یا شاید همین تشخیص خیلی افتراقی اساتیدمان، که سعی مسجع‌شان در آموختنش به ما، شاهکار قرن است؛

یا مترویی که انتظار مرا می‌کشد به سوی سرزمینی که دیگر زمین من نیست، به سوی خاکی که دیگر ذره‌ای از آن را به من نخواهند داد و من تا انتهای زندگی، در حسرت بی‌دغدغه داشتن‌اش خواهم مرد؛

و یا شاید هر چیزی، لامپ‌ها، دیوارها، تخته‌ها، ماژیک‌ها و نماینده‌ها، و صدای همان خنده‌های همیشگی؛

که پر می‌کنند فضای سرشار از حجمِ  حیات را، کلاس را، سالن مطهری را!

فوتر سایت