به نام خدا
خریدنش، خیلی اتفاقیتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم! پس از مدتها و به هوای پیدا کردن داستانی کوتاه، سری به کتاب فروشی زدم! دنبال کتابهای بیژن نژدی بودم! همانطور که قفسهها را ورانداز میکردم تا از میان انبوه نویسندگان دور و نزدیک، یکی را انتخاب کنم، چشمم نا خودآگاه، تنها به دنبال یک واژه میگشت: مرگ!
کم بودند کتابهایی که با مرگ شروع شوند! اما این یکی، استثنایی بود در میان همه: توقف در مرگ! جلد زیبای کتاب، توجهام را بیشتر جلب کرد! زیبایی خاصی در نگارش حروفش حس کردم! برندهی نوبل ادبیات 1998! همان سالی که من هم به دنیا آمدهام! حوالی 1377 خودمان! چیز جذابی بود! خواندنش را به محض اینکه از کتاب فروشی بیرون زدم، شروع کردم؛ اما بیشتر از یک ماه به طول انجامید!
هر چه بیشتر جلو میرفت، بیشتر ناامید میشدم! ریتم یکنواخت، داستانی نه چندان جذاب با شخصیت پردازیهایی ضعیف، به دور از هر گونه احساس، یک روند منطقی و بیمحتوا! آن هم دربارهی موضوعی به این بزرگی: مرگ!
باید اعتراف کنم که اگر نویشنده، نوبل ادبیاتش را یدک نمیکشید که تا حدی مرا به رخدادی ویژه در دل داستان، دل خوش کند، بارها آن را زمین گذاشته بودم اما هر بار به این امید، به خواندن آن ادامه دادم!
تا همین ده دقیقه پیش که کتاب را تمام کردم، هیچ اتفاقی در خلال داستان نیافتاده بود! هیچ! هیچ جذابیتی در کار نبود! داستان به قدری مضحک به نظر میآمد که اگر قرار بود آنطوری تمام شود، تمام لحظاتی که صرفش کرده بودم را قطعا هدر داده بودم! اما ده صفحهی آخر، معرکه بود! محشر بود! انگار کسی به غیر نویسندهی تمام صفحات پیش، آن را نوشته باشد! انگار تمام آن یاوهسراییها فقط برای رسیدن به همان چند خط پایانی بوده باشد! و این، یعنی یک پایان خوب بر یک شروع ناامید کننده! جایی که عقل، احساس و زندگی با هم یکی میشوند و آنقدر در عمق جان ریشه میدوانند که شاید خواندن کتاب را به هر کسی پیشنهاد کنم! البته اگر حوصله ساعتها خواندنِ مطالبی معمولی را داشته باشد! هرچند تم کلی داستان به قدر کافی نوآورانه بوده است؛ اما شیوهی داستان پردازی نویسنده به غایت تهی از نوآوری است! که البته شاید این ایراد باید به مترجم آن وارد شود! نه به نویسنده بنام آن!
بخشهای زیر، قسمتهایی است از کتاب:
یکی از فیلسوفان حاضر در جلسه مدعی شد که تاریخ تقدس در کوچهی بنبست بدون مرگ به پایان خود خواهد رسید و افزود: «بدون شک، حضور مرگ در میان ما، همچون هوا برای تنفس برای ادامهی زندگیمان الزامی است.»
– «زیرا فلسفه هم به مرگ نیازمند است و هم به باور. اگر مینشینیم و به بحثهای فلسفی میپردازیم به این دلیل است که میدانیم که خواهیم مرد. فیلسوف مشهوری میگوید: «فلسفهبافی همان آموزش مردن است.» حتی اگر فلاسفه در کار نبودند، باز هم گروهی، دستهکم با درک مفهوم سادهی این اصطلاح، موفق میشدند مرگ را بیاموزند؛ البته تنها در مورد مرگ خودشان. اما در عین حال دیگران را نیز به مرگ فرا خوانده و حتی در این راه، به یاری آنان میشتافتند…»
… آنچه این بیچارهها را به اسارت گرفته بود، زندگی بود.
در آن ساعت شب، در حضور زنی که دست به سینه کنار پیانو نشسته بود و سگش زیر پاهای او به موسیقی گوش سپرده بود، به این میمانست که خود یوهان سباستین باخ پشت پیانو نشسته و مینواخت. قطعات چنان نرم و سبک نواخته میشدند که نمیشد تصور کرد و نوازنده ویولنسل، بیآنکه خود بداند، به راحتی پیشدرآمد مشکل را نیز نواخت. در پایان این هنرنماییِ مرد، دیگر دستان زن سرد نبود…
مرگ تا آن لحظه هرگز نخوابیده بود، احساس کرد پلکهایش لحظه به لحظه سنگینتر میشوند. نمیدانست چگونه چنین اتفاقی برای او افتاده، اما به سرعت به درون بستر بازگشت. از آن روز به بعد، دیگر کسی نمرد.