چند وقت پیش بود که تصمیم گرفتم، هیچ نظری در وبلاگم را قبول نکنم! یعنی به دنبال این نباشم چه کسی میخواند، یا چه کسی، چه تفکری را در سر میپروراند! بنویسم، بدون توجه به اینکه هر کسی چه برداشتی از آنچه نوشتهام، دارد! (البته این را هم بگویم که هنوز هم به سختی، در جستجوی آدمهایی با افکار نو هستم! اما در قالبی زنده؛ نه در قالب تصنعی وبلاگ و این فضای به شدت مجازی)
نتیجهاش این بود که دیگر نیازی به جواب دادن به تعدادی آدم ناشناس نبود! آدمهایی که ترجیح میدادند در سکوت، حرف بزنند! شاید یک روز بفهمم که چرا میآمدند، میخواندند ولی در انتها، با اسمی ناشناس، حرفهایی را بر زبان میراندند! شاید روزی درک کنم که چرا اینقدر آدمها از شناخته شدن، از صادقانه حرف زدن و از گفتن آنچه در درونشان میگذرد، ابا دارند!
بگذریم؛ این جمله: «ساده بودن را با احمق بودن و رند بودن را با باهوش بودن اشتباه نگیریم»، آخرین نظری است که کسی در وبلاگم نوشته است! حس درونیام، با هر آنچه در ظاهر آن آمده است، در توافق است اما حس میکنم بیشتر یک تلنگر یا تکه سنگین باشد تا نظری سطحی و گذرا از آدمی که حتی خودش را هم معرفی نکرده است!
به هر حال، آدمهای زیادی به اینجا و وبلاگ سر نمیزنند، اما هر کدامشان، چیز ارزشمندی برای آموختن به دیگران دارند! درست نظیر همین آدم ناشناس، که درس بزرگی به من داده است! هرچند نمیشناسمش و شاید، هیچ وقت، تمایلی برای شناختنش هم نداشته باشم!
پینوشت اول: جدا از محتوای این جمله، این شیوه بیان، روشی است که دیگر برای من جذابیتی ندارد! به مراتب، بلند نویسی، توضیح دادن و تلاش برای به تصویر کشیدن اندیشهها را به کوتاهنویسی توییتری ترجیح میدهم! چرا که انگار در دراز نوشتن است که آدمی، ضعفهای نهفته در پس پردهی زیبا و دلفریب تواناییهای اندکش را کشف میکند!