بدی زندگی در جمع، این است که همصحبت شدن با آدمها در دراز مدت، شانس اشتباه کردن آنها را بیش از پیش میکند!
در واقع، هرچه بیشتر با گروهی وقت بگذرانی، با احتمال بیشتری از آنها زده خواهی شد! شناخت، همان چیزی است که تو را از آدمها فراری میدهد!
شناختی که به زحمت و با هزینهی بسیاری بدست میآید! اما، پایهای میشود برای فاصله گرفتن از آدمها!
اما همین آدمها، گاه حرفهای زیبایی میزنند که گفتن یکیشان، خالی از لطف نیست!
او، از آدمهای سرخوشی بود که کمتر پیش میآمد ناراحت ببینیاش!
جو خانوادگی و محیط لُردمنشانهای که در آن رشد کرده بود، خلقیات ارباب رعیتی را به خوبی در او توجیه میکرد! هرچند سعی بسیاری در درهمآمیختن با دیگران داشت اما گاهی رفتارهایی از او سر میزد که جدا بودن او از دیگران، بیش از پیش مشخص میکرد!
اما قضیه از یک دلخوری بزرگ شروع شد! و بعد صحبت، و بعد حرفی که هیچ اعتقادی به آن ندارم!
یا شاید دوست دارم که هیچوقت به آن معتقد باشم!
«درست میشه، درست هم نشه، تموم میشه!»
این دست حرفها، بیش از آنکه امیدبخش باشند، یادآور تلخیِ یک فرار رو به جلو هستند که نشات گرفته از اوج استیصال آدمی است!
جایی که دست آدمی از تغییر دادن شرایط کوتاه است و باید روزها را به امید معجزهای بگذراند!
همین…