خدا خدا میکردم که نیایند! نمیشناختمشان! فقط میدانستم که صندلیهای 9 و 10 از ردیف سوم را رزرو کردهاند! خدا خدا میکردم نیایند؛ که جای بیشتری داشته باشم! کیفم را روی صندلی بغلی بگذارم و پاهایم جای بیشتری برای جولان دادن داشته باشند!
اما آمدند! یک زوج جوان! کم کم، حرفهای بلند بلندشان، به گوشم رسید! کنجکاویام با پیبردن به حرفهی آنها بیشتر شد!
پزشک بودن!
دخترکی که اکسترن بود و پسرکی که فارغالتحصیل شده و در حال مهاجرت است!
چیزی که بیشتر از حرفهای بیسر و تهشان برای من سوال بود، سرنوشت دخترک بعد از مهاجرت پسرک بود!
زوجی که هنوز ازدواج نکردهاند و کسی نمیداند چه پیش خواهد آمد!
شاید لحن دخترک تا حدی بوی ترس میداد!
شاید پسرک در رفتن، آنقدرها هم که نشان میداد، ثابتقدم نبود!
به هر حال، آنچه من شنیدم و لمس کردم، در آن هوای آلوده به تمامیت پزشکی، با نمایشی که خود دربارهی زندگی یک پزشک بود، خیلی حس غریبی داشت…