شب امتحان اطفال است.
در سالن مطالعهی دانشکده، پشت یکی از آن میزهای دوستداشتنی قهوهایرنگِ بزرگ نشستهایم! اسباب شبزندهداریاش را به همراه مقداری قسبک و انجیر خشک، سر میز میآورد!
از سر شب تا حالا، نگذاشتهام یک کلمه با تمرکز، درست و حسابی درس بخواند!
هرچند از آن دست از آدمهایی است که چندان میلی به ارتباط با بقیه ندارد اما من هرجور که شده باشد سعی میکنم سر صحبت را با او باز کنم!
آدمی قدبلند، چهارشانه، با موهایی خوابیده و پیراهنی که کمتر پیش میآید داخل شلوارش قرار گرفته باشد! کم صحبت، کم رو، ساکت و مودب! جوری که صدا از دیوار بیرون میآید اما از او، نه!
ختسگی دیگر امانمان را بریده است!
انجیری برمیدارم و با اشاره به آن، میپرسم: میدانی منبع چیست؟
جواب میدهد: آهن و فسفر!
جوابش کم بیراه نیست! اما این جواب، پاسخی از سر نادانی نبود! خاطرهای بود از یک موسیقی، از یک قطعه که اکنون، رنگ کلمات را به خود گرفته است و باعث خندهی من شده است!
غرولندی زیر لب میکنم و میگویم: پتاسیم! (هرچند به هیچکجای جوابم، هیچ اطمینانی ندارم!)
سری تکان میدهد و مرا به یاد قطعهای از چاووشی میاندازد! با صدای مرحوم حسین پناهی!
راست میگوید! انجیر میخواد دنیا بیاد… آهن و فسفرش کمه… چشمای من، آهن انجیر شدن… حلقهای از حلقهی زنجیر شدن…
ناخودآگاه، جرقهای در ذهنم زده میشود! تمام سه سالی که عمرم را در این سالن گذراندهام، به آنی در جلوی چشمانم قطار میشود! ندانستن پاسخ یک سوال ساده، که شاید فردا روزی، سوال یکی از همین پدر و مادرهای خیلی حساس باشد، در هیچکجای ذهنمان نمانده است!
و ای کاش فقط همین بود! الباقی مطالب هم چنگی به دل نمیزنند!
استادی داشتیم که اسمش را به خاطر ندارم اما در توجیه حجم مطالبی که میخوانیم، حرف جالبی داشت: شماها میخوانید که فراموش کنید!
و در این میان، این عمر گرانمایه ماست که میگذرد!
شاید برای ورود به این رشتهی زیبا، برای هیچکداممان دعوتنامه نفرستاده باشند؛ اما…