خُشک!

نامش، با مسماتر از چیزی است که فکرش را می‌کردم! خشک بودنش، ابدا ربطی به رطوبت هوایش ندارد! بحث، همان قصه‌ی تلخ و تکراری زندگی است!

مسیری پر پیج و خم در میانه‌ی شهری پر از انسان‌هایی بی‌در و پیکر که هر روز، بی‌توجه به نگاهت، از کنار تو می‌گذرند؛ گاه زباله‌هایشان را نثارت می‌کنند و اگر چشم تو را دور ببینند، حتی، گاهی، بخشی از وجودت را تصرف خواهند کرد؛ تا کاخ‌های پوشالی‌شان را بسازند!

اما، این رودخانه، خودِ زندگی است!

هم‌آن‌قدر گل‌آلود؛ هم‌آن‌قدر نامطمئن!

هرچند، گاهی، هر از گاهی، جزیره‌ای خواهد بود برای پهلو گرفتن! برای اندکی آرمیدن در آغوش یاری که تمام راه را به شوق دیدار او، سر به سنگ زده‌ای؛ اما این دیدار، تنها تا سیلاب بعدی عمر خواهد کرد!

و باز، باید دل به دریا بزنی! راه خود را از میان سنگ‌ها و سنگ‌ها و سنگ‌ها به سوی ناکجا باز کنی!

هرچند، گاه آن‌قدر سطح آب پایین است که تنت را روی ماسه‌ها می‌کشاند و یادگار تو برای منزلگاه بعدی، تنها مشتی زخم خواهد بود؛ زخم‌هایی عمیق؛ به عمق غم‌هایت!

اما، به هر تقدیر، این است قصه‌ی هزارساله‌ی رودخانهِ خشک، دوست‌داشتنی‌ترین منظره در این شهر بی‌سر و ته!

پی‌نوشت: تصویر، مربوط است به نخستین بارانِ زمستانِ سالِ 98!

آخرین بازمانده.

و عشق…

از چیزها. (4)

فوتر سایت