پیشنوشت: آنچه در پی خواهد آمد، درد و دلی است با همهی روزهایی که خوب نگذشتند!
خواب خوبی بود! یعنی از آن خوابهایی که دوست داری تا انتهای عالم ادامه پیدا کنند! از آن خوابهایی که میدانی، در بیداریِ پس از آن، چیزی انتظارت را نمیکشد!
اما، دریغ، که این خواب، خوابِ خرگوشی است که چونان کبک، سرش را در برفِ استخوانسوزِ این روزهایِ میهنم فرو برده است تا مبادا غصه، حنجرهی ِخسته از فریادهایِ خاموشِ زیرِ آبش را، به یغما ببرد!
خواب، خوب است! خواب، فراموشی است!
فراموش کردن آدمهایی که روزی در میان ما بودند و اکنون در زیر خروارها خاک ،خوابیدهاند! یا، ببخشید، نخوابیدهاند! آنها در آتش خشم کسانی سوختهاند! دیگر حتی چهرههاشان هم نمودی از آن خندههای کودکانه همیشگیشان ندارد! نخفتهاند! که سوختهاند! که در میان خشم عدهای چِنان پوست از سرشان کنده شده است که دیدنشان، هزاربار بدتر از آن حریقِ مهیب در جنگلهای بیدفاع است!
اینجا، سخن از حیوانات نیست! سخن از آدمهایی است که بیمهابا به کام مرگ کشیده میشوند! اینجا، حکایت، حکایت روزهایی است که قلبم به در و دیوار سینهام چنگ میکشد! مویه سر میدهد، و در فراغ همیشه سوختگان، آه از نهادش بلند میشود!
من، از میانه جمعی حکایتهایم را برایت بازگو میکنم! از میانه جمعی که زندگی را در مردن یافتهاند! از میان جمعی که عشق را زیر خاک، سالهاست که دفن کردهاند!
چیزی جز نفاق، برای نشاندادن ندارند! ارزش تو، به قدر یک کوالای تشنه، ناچیز است! همانطور به یک جنازه مینگرند که به روح خستهی تو!
اینان، حیا را خوردهاند، آبرو را قی کردهاند!
…
قلبم به در و دیوار سینه چنگ میکشد و به هیچ چیز رضا نمیدهد!
خواب از چشمانم رخت بربسته است!
انگار، تمام اجدادم به یکباره رخت ازین دنیا بربستهاند! توگویی، در ما غمی به وسعت دریا نشسته است!
غم که نه! یک بار عظیم که غم، در پیشگاهش، شوخی بچگانهای بیش نیست!
اینجا، اینجا، جز خون چیزی عایدت نخواهد شد!
کاش، کاش، کاش زندگی کمی آرامتر با مردمم رفتار میکرد!
کاش، کاش قدری خوشحالتر بودیم!
کاش وطن، خاک، میهن، زندگی، آن درخت چنار خانهی مادربزرگ، هنوز، با صدای شجریان، ربنا میخواند…
ما، خیلی وقت است که مردهایم…
پینوشت اول: هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه/ سایه جان رفتی هستیم، بمانیم که چه
پینوشت دوم: چقدر این روزها، مثل ایرانم، غمگینم…