اولین نفری بودم که به سالن انتظار رسیدم! سالن که نه؛ یک راهروی عریض با صندلیهایی بدتر از نیمکتهای پارک! تنها آدم حاضر، خانمی بود که بلیطها را چاپ میکرد! که البته بلیطم را هم اشتباه چاپ کرد و همین باعث شد جای خوبی در سالن گیرم نیاید! تمام آن نیم ساعتی را که منتظر نشسته بودم، به این فکر میکردم که اینجا، چه تفاوتی با آن لابی پر زرق و برق ساختمان الف دارد؟
ده دقیقهی اول که هنوز سر و کلهی کسی پیدا نشده بود، حس زندگی میداد! جایی ساده، با کارگردانی که مدام از جلویات رد میشد و به کارها رسیدگی میکرد! دیوارهایی بدون هیچ گونه زرق و برقی خاص! کتابخانهی ابوریحان با آن همه کتاب قدیمی و آدمهایی که حتی شاید یادشان رفته درست زیر گوششان یک کتابخانهی عمومی وجود دارد، آن توالت بیرون از ساختمان با دری قدیمی و هوای سردی که در کل راهرو میپیچید؛ اینها، همه و همه، حسی متفاوتتر از هر انچه تاکنون تجربه کرده بودم را به من القا میکرد!
اما کم کم، وقتی سر کلهی بقیه پیدا شد، آن همه احساس خوب از بین رفت! قیافههای انتلکت آدمهایی که زیبایی را در برهنگی، جذاب بودن را در لهجههایی ناشناخته و ثبت لحظاتشان را در یک استوری اینستاگرام میدیدند، اندک اندک همه چیز را رو به زوال کشاند! دیگر این سالن کوچک، تبدیل شده بود به یک فرم مینیاتوری از همان لابی ساختمان الف!
انگار این آدمها، هر کجا که باشند، فرهنگشان را باید به در و دیوار بپاشند تا آن حس زندگی بالاشهری حاکم بر اطرافشان برایشان متجلی شود تا مبادا کسی یادش برود که آنها چقدر خوب هستند و بقیه چقدر بیچاره!
اما اینها، تنها گوشهای از چیزهایی بود که در آن چند ساعت دیدم! شاید بهتر از آن تئاتر نوآورانه، مسیری بود که برای رسیدن پیمودهبودم!
در این بین، چیزهایی بود، که طعم زندگی را واقعا به رخات میکشید؛
پیزنی هفتاد و چند ساله که از دستفروش کنار خیابان، از سیمهای شبتابی میپرسید که کابلهای شارژ بودند و برای پیرزن، ناشناخته!
دو کودک ششهفت ساله که از درآمد آن روزشان حرف میزدند و از کسادی بازار شکایت میکردند!
دخترکی دبستانی که کنار آن ترازوی دیجیتالی، تکالیف دبستانش را انجام میداد، درست با همان لباس مدرسهاش، همان مانتو صورتی، همان مقنعه سورمهای!
یک بازار! آغشته به بوی ماهی و سبزی و تنباکو و فریادهایی که پیاز را کیلویی دوهزار تومان میداد و گوجه را ، پنجهزار تومان!
عدهای، سرمازده؛ که آتشی برافروخته بودند و در کنارش، گل میگفتند و گل میگفتند و گل میگفتند!
همان نزدیکیها، دکهای، که شکلات داغش با آن نان خرمایی، خوشمزهترین خوراکی بود که در این سه سال خورده بودم!
و در انتها، تمامِ تمامِ تمامِ آن مردمی که علارغم تمام مشکلات عدیدهشان، فارغبال، در کنار یکدیگر قدم میزدند و میخندیدند و سبزی میخریدند.
همهی اینها، دهها برابر تمام چیزهایی که در آن محلههای شیک و پیک بالاشهر دیده بودم، حس زنده بودن داشت!
و این، یعنی هنوز زندگی نمرده است…