خبرنگار بود!
پیرمردی پنجاه و پنج ساله با قدی کوتاه، کمی چاق، کتی قهوهای و موهایی که تماما سفید شده بودند!
انسانی خوش صحبت، با نگاهی متفاوت نسبت به دنیا؛ اصالتا سیرجانی، متولد خرمشهر، ساکن شیراز! چون همسرش شیرازی است!
سردبیر بخش هنری خبرگزاری ایرنا؛ دنیا دیده و آدمی که ادعا میکند چهل سالی است که تئاتر ندیده است و این یکی را به اصرار یکی از همکارانش آمده است! (اما برایم سوال بود که چرا تنها آمده بود! چرا همسرش را نیاورده بود!)
سر صحبت را من باز کردم؛ آن هم وقتی حسابی حوصلهام سر رفته بود و دیگر تحمل ساکت نشستن را نداشتم! زود، صمیمی شد و شروع کرد از خودش گفتن! از کارهایش، از تجربیاتش در خبرگزاری!
کمی از سختی کارهایش برایم تعریف کرد! اینکه زندگی یک روزنامهنگار، از او جذابتر است! از اینکه برای اینکه بتوانی یک خبر را منتشر کنی باید سواد رسانهای داشته باشی و هرچه دم دستت آمد را نپراکنی! از فراز و نشیبها گفت و درس بزرگی به من داد!
بعد، کمی از این روزها گلایه کرد! از این همه تکنولوژی که ما را بلعیده است! از این تلفن همراهی که مسبب جدایی ما از یکدیگر است! و نتیجه آن که هم کار او را به عنوان یک خبرنگار سخت کرده است و هم چقدر ما آمها را از هم بیگانه!
بعد، به همان حرف امیرحسین جلالپور اشاره کرد، آن مکتب اروپایی که همه چیز را آهسته میبیند تا بتواند قدری زندگی کند!
کم کم، مخاطب حرفهایش من شدم و هم سن و سالهایم! اینکه ما جوانترها، در این دنیا پر زرق و برق که با سرعتی وحشتناک به سمت ناکجاآباد در حرکت است، زندگی کردن را چه احمقانه از یاد بردهایم! خودمان را گم کردهایم و در سوگ خود، عزاداریم!
بعد هم کمی از خرمشهر گفت و آنهمه هنری که در آن سالها در آن شهر موج میزده است و این روزها، جز مشتی خاکستر باقی مانده از دوران جنگ، چیزی در خیابانهایش دیگر پیدا یافتمینشود!
همهی این حرفهای ناب، در همان ده دقیقهای اتفاق افتاد که در لابی، در انتظار ورود به سالن نشسته بودیم و پس از آن، جز یک خداحافظی کوتاه، دیگر چیزی بینمان رد و بدل نشد!