پسرخاله سه سالهی من، عاشق موبایل است! باهوش، زیرک، بامزه و در عین حال به شدت رُک و صادق! داستان معروفش را هم شاید شنیده باشید:
– علیرضا، منو دوست داری؟
+ آره، عزیزم!
– گوشیات کجاست؟
او، مانند ما به اصطلاح قدری بزرگترها، هنوز معنای دروغ گفتن را نمیداند! هنوز قدرت راست نگفتن و حتی گاهی، نگفتن را نمیداند! هنوز کارش جایی گیر نکرده است که مجبور باشد به چیزی متوصل شود که خلاف ذاتاش باشد! هنوز میداند که درستی در دنیا یکی است و آن گفتن حقیقت است!
طاهای سهساله، هنوز معنای دروغ مصلحتی را نمیداند! هنوز مزه «سر دیگری را شیره مالیدن» زیر دندانش نرفته است! هنوز، آنقدر در خود غرق نشده است که احساساتش را بپوشاند! هنوز آنقدر بزرگ نشده است! هنوز مانند ما، آنقدرها پست و خفیف نشده است!
طاها و کودکانی مانند او، نماد انسان بودناند! نشانهای بر آنچه سالهای زیادی است که رهایش کردیم: صداقت!
و در این میان، کیست که به راستی، به حقیقت زندگی دست یافته باشد؟ حقیقتی که ریشه در دروغهای بیسر و تهمان دارد یا در صداقتی بیحد و حصر؟
و اما، تلخی ماجرا آنجاست که ما، به اصطلاح بزرگترها، که روز به روز بر شمار سنمان افزوده میشود، به تدریج میآموزیم که زندگی حقیقی در «خویشتن را فریفتن» است!
و چه بسا که این زندگی، نه حقیقی باشد و نه ارزشمند! تنها راه فراری باشد برای گذشتن از خویش! برای زیر پا گذاشتن مرزهای حقیقت و فریفتن ذات خویش! برای به سخرهگرفتن روح و له کردن احساساتی که ریشه در عمق وجود ما دارند!
و چقدر دنیای امروزِ ما به اصطلاح بزرگترها، بوی تعفن گرفته است!
پینوشت نخست: طاها، سهساله است! و بزرگترین آرزوی من برای او این است که هیچگاه، قدم در مسیری که من هر روز میپیمایم، نگذارد!
پینوشت دوم: شاید در روزهای آینده، چیزهایی نوشتم، سلسلهوار، برای طاهای سهساله! برای روزهایی که خواهند آمد! برای حرفهایی که محکوم به تجربه کردن است اما شاید شنیدن آنها در سن و سالی پایینتر، قدری از تلخی تجربیاتش بکاهد!
پینوشت سوم: روبرو شدن با حقیقت، تا چه حد دشوار میتواند باشد؟