چند وقت پیش کتابی خواندم از ویل دورانت در باب معنای زندگی! آدمی که خود عمرش را در نوشتن یک تاریخ صرف کرده است، حالا به صرافت میافتد که گنج آدمهای بزرگ در کجا پنهان شده است؟ چه چیزی به آنها برای ادامهی زندگیشان امید میدهد؟ چه چیزی تسلیبخش روزهای سخت زندگیشان است و در نهایت، ایمانشان در چه چیزی نهفته است؟
دیدگاههای متفاوتی از آدمهایی گوناگون از اقصا نقاط جهان در این کتاب جمع شدهاند! و انگار، با هر یک، چند ساعتی نشسته باشی و زیر و بم دنیایشان را بیرون کشیده باشی!
اینکه هر کسی، منحصرا از چه چیزی نیرو میگیرد، جذابیتی در خود ندارد؛ اما اینکه ما آدمها تا این حد دنیای متفاوتی را به صرف داشتن تجربیات گوناگونمان، در حال تجربه کردن هستیم، آنقدر شگفتانگیز است که ترجیح میدهم روزهای زیادی از عمرم را صرفا به حرف زدن با هزاران هزار انسان دیگر بگذرانم تا تنها، از این حجم از تفاوت، لذت ببرم!
آدمهایی که همه به یک شکل به دنیا آمدهاند و سرنوشت نهاییشان در این دنیا، مرگ است؛ اما آنچنان، راههای مختلفی را برای زندگی انتخاب میکنند و در کمال تعجب، حتی غالبا آن را درستترین راه برای زندگی کردن میپندارند، که نتیجهاش میشود این همه تفاوت! آن هم درست در شرایطی که ابتدا و انتهای همهمان یکسان است!
و این همه گونهگون بودن، همگی منتج از یک دنیای خارجی است! (البته این بحث که دنیا یکی است یا صرفا توهم ما از آن اینگونه است در این مقال نمیگنجد!) دنیایی که ما همه میبینیم اما به طرق متفاوتی درکش میکنیم!
نمیدانم!
شاید اگر گاهی سرعت زندگیمان را کمتر میکردیم، قدری میایستادیم، به اطرافمان نگاه میکردیم، تفاوتها را بیشتر درک میکردیم و سپس به راهی جدید قدم میگذاشتیم، زندگی بسی شادتر میبود…