آخرین باری که پایم را برای تشییع کسی به دارالرحمه گذاشته بودم، به یازده سال پیش باز میگردد! آن موقعها، مادرم اجازه نمیداد سیاه بپوشم! خوب به یاد دارم که پیراهنی آبی آسمانی به تن داشتم با همان شلوار خاکستری و کفشهای همیشگی!
گریه میکردم! این دومین و آخرین باری بود که در آن سال برای پدرم گریه کردم! یک بار دیگر چهرهاش را از لای کفن سفیدش دیدم و اشکهایم بند آمد!
آن سال، و تا سالها بعد، دیگر هرگز برای پدرم اشک نریختم!
اکنون که سالها از آن روز میگذرد، بار دیگر همان صحنهها برایم تکرار شدند!
همان درخت بید بالای قبر، همان گریهها، همان صلواتها، همان تعریفها، همان تفهیم همیشگی!
و من به این فکر میکنم، همین روزها، نوبت من خواهد رسید…
پینوشت: روزهاست که سکوت هرجایی را برای بعدهایم ضبط میکنم! آنچه در پی میآید، بخشی از ساکتترین روزهای دارالرحمه است! (ترجیحا با هندزفری گوش دهید.)