دوباره، نگهبان دانشکده عوض شده است! و این یعنی شروع مصائبی تکراری! دوباره، هر روز صبح باید جواب پس بدهیم که به خداوندی خدا، ما همان دانشجویان همیشگی هستیم، تنها پیراهنمان عوض شده است، ریشمان را قدری کوتاه کردهایم یا گرفتگی صدایمان از سرما خوردنمان است!
اما این چیزها، دیگر اذیتمان نمیکند! دیگر عادت کردهایم به جواب پس دادن به هرکسی! به هر کسی که اندکی قدرت دارد، یا به قول معروف، ریشمان پیشش گیر است! حالا یا نگهبان دانشکده است و میترسیم پایمان به حراست باز شود؛ یا پدر و مادرمان است و از و بالوالدین احسانایاش میترسیم و یا معشوقهمان است و میترسیم، دیگر دوستمان نداشته باشد یا از دستمان برای یک عمر دلخور شود و تا آخر عمر، توی سرمان بزند!
اما، همین گیردادنهای نگهبانها هم انگار اصولی دارد! یعنی اگر خانم باشی، میپرسد بفرمایید امرتان؟ اگر پدربزرگ باشی، میپرسد امرتان پدرجان؟ اگر جوان باشی و خوش بر و رو یا حداقل با چهرهای موجه، میپرسد کجا میروید؟ و اگر چهرهات پر از جوش باشد و لباست اندکی کهنه، به خودش اجازهی هر نوع برخوردی را میدهد!
این چیزها را نه از روی هوا، که با چشم دیدهام! اینجا، ملاک برتری آدمها، مارک لباسشان است! یا میزان زیبایی چهرهشان! یا سلام کردنشان به نگهبان محترم دانشکده!
توگویی قدرتی که در اختیار اینان است را خدا هم ندارد! چرا که او لااقل بندههایش را به یک چشم میبیند اما اینان، به راحتی بر آدمها برچسب میزنند و اجازهی هر نوع برخوردی را به خودشان میدهند!
باشد که رستگار شویم…