اینجا، دانشکدهی پزشکی است! جایی که یا آنقدر آن را دوست خواهی داشت که زندگیات را برای رسیدن به آن به معنای واقعی کلمه هدر خواهی داد و یا آنقدر از آن متنفر خواهی بود که باز هم زندگیات را در راه نرسیدن به آن، دور خواهی ریخت!
اینجا ، دقیقا دانشکدهی پزشکی است! و اینان که میبینی، دانشجوهایش هستند! آدمهایی که از دید خودشان، زحمت کشیدهاند و اگر امروز آنور این این نردههای کذایی ایستادهاند، حتما لیاقتش را داشتهاند! اما از دید آدمهای بیمقدار (؟) آنطرف نردهها، تنها مشتی آدم خوششانساند که بخت با آنها یار بوده است و در یک کلام، خوشا به سعادتشان!
این نردهها، در طول این سالها، چیزهای زیادی به خود دیدهاند!
از تکبر آدمهایی اینسو گرفته تا حسرتِ آدمهای آنسو!
از فخر فروشی دانشجوها تا غصه خوردن مادرها!
از زندگی فئودالمنشانهی امروز یا فرداها تا زندگی پرولتاریایی آدمهایی که دنیایشان درست به اندازهی همین شیراز است!
این نردهها، در طول تمام این سالها، چیزهای زیادی دیدهاند و ای کاش، روزی راضی شوند و داستان تلخ آدمهایی را که ملاک بزرگ/کوچک بودنشان، یک نرده بود را بنویسند! شاید با این مقدمه:
«تن آدمی شریف است به مال آدمیت
نه، همین لباس زیباست، نشان آدمیت»
پینوشت نخست: هیچ چیز، آنقدر جهان شمول نیست که کسی بخواهد با خود اینگونه فکر کند که تمام آدمهایی که اینسوی نردهها هستند، موجوداتی متکبر، خودپسند، پر افاده و نازپروردهاند و آنهایی که آن طرف نرده روزگار میگذرانند، همگی در حسرت پزشک شدن سوختهاند! این حرفها، صرفا داستانِ تلخ گروهی از آدمهاست که با این اوضاع، شاید خیلی خیلی تعدادشان بیشتر از گذشته شده باشد!
پینوشت دوم: این نردهها، همیشه مرا یاد لحظاتی میاندازد که روی پلههای ساختمان سه نشستهام، آن موسیقی همیشگی در ذهنم تکرار میشود و به دنیای آدمهای آن طرف نردهها خیره خیره مینگرم! به دنبال تفاوتها، شباهتها و آن حس خوب زنده بودنی که گم کردهام!
«همان موسیقی همیشگی»