جنوبگان.

دو روز است که مداوم، می‌بارد. رنگ خورشید را ندیده‌ام. مدام، از پشت پنجره، ضرب آهنگ زیبای قطرات باران را روی پشت‌بام همسایه‌هایی که هیچ‌وقت نخواهم شناخت، تماشا می‌کنم. انگار که منتظر کسی یا چیزی باشم. اما فقط، انگار. در اعماق وجودم، آگاهی عجیبی از پوچ بودن این انتظار می‌گوید.
جایم را عوض می‌کنم. لپتاپ را از شارژ بیرون می‌آورم و قصد دارم آنقدر بنویسم تا همه چیز، خاموش شود. پایم را کمی درازتر می‌کنم تا شاید گرمای بخاری قدیمی سالن را قدری احساس کنم. اینجا، همه چیز دارم: سکوت، تنهایی، تاریکی!

جای هیچ چیز، خالی نیست. در واقع، گذر زمان خوب به من آموخته است که جای خالی آدم‌ها و چیزها را باید پر کرد. با هر چیزی که دم دستت می‌آید: سکوت، تنهایی، تاریکی!

ابدا، تنهایی، برای من، مصادف با نبودن نیست. وجودم، از تمام چیزهایی که نام بردم و دیگر نمی‌خواهم نام ببرم، پر است. چرا نمی‌خواهم نام ببرم؟ نمی‌دانم. شاید برای این باشد که چند روز پیش، یکی از دوستانم گفت: زیادی همه چیز را می‌پیچانی و تکرار می‌کنی. می‌خواهم مثلا قدری بهتر نوشته باشم. شاید بهتر باشد آن‌ها را به اسم‌های دیگری صدا کنم. هر بار، اسمی جدید. مزخرف می‌گویم. خودم خوب می‌دانم که دارم هرچه در ذهنم می‌گذرد را پشت سر هم می‌چینم تا چیزی نوشته باشم. که چه بشود؟ نمی‌دانم.

جواب سوال‌هایم را بیشتر، با نمی‌دانم می‌دهم. حتی سوال‌های بقیه! می‌پرسد: چند سال داری؟ نمی‌دانم. چند سال است که درس می‌خوانی؟ نمی‌دانم. عاشق شده‌ای؟ نمی‌دانم. زندگی را دوست داری؟ نمی‌دانم. به مرگ فکر می‌کنی؟ نمی‌دانم. به آینده چی؟ نمی‌دانم. اصلا چیزی هم هست که بدانی؟ نمی‌دانم. نمی‌دانی؟ نمی‌دانم.

یک تسلسل بی‌محتوا، روزهایم را پر کرده است. چیزی که از نمی‌دانمی سخت، شروع می‌شود و به نمی‌دانمی سخت‌تر، منتهی. البته هیچ به معنای بیهوده گذراندن روزها نیست. این روزها، مدام، کار می‌کنم. چیز می‌خوانم، چیز می‌نویسم، چیز گوش می‌دهم و حتی گاهی، به چیز فکر می‌کنم. چه چیز؟ نمی‌دانم.

شاید مسئله همین باشد: مگر دانستن مهم است؟ نمی‌دانم.

هنوز دارد باران می‌بارد. اما به زودی، او هم خسته خواهد شد. خسته خواهد شد و تا شش ماه دیگر، جای خودش را به لکه‌ابرهایی سفید با جلای آفتابی خواهد داد. او نیز خواهد رفت تا در قرنطینه‌ی خود خواسته‌اش، نفسی تازه کند شاید به جنوبگان سفر کند. به دیدار اسکیموها برود. اصلا اسکیموها در جنوبگان هستند یا شمالگان؟ چه اهمیتی دارد حالا. مهم این است که مردمانی در دنیا زندگی می‌کنند که روز، برای‌شان بی‌معناست؛ همانطور که شب، پوچ است. زندگی جالبی دارند. شاید اگر یک بار دیگر پایم را در این دنیا بگذارم، یک اسکیمو باشم. در ورای زمان زندگی کنم. روزهایم را تا آنجا ادامه دهم که خواب، بر چشمانم حاکم شود و شب‌هایم را تا آنجا در سکوت مستغرق شوم که خواب‌هایم، ته بکشد. بعد هم آتشی در میانه‌ی یخ‌ها برپا کنم و با خرس‌های سفید پشمالو، چای بنوشم. شاید با پنگوئن‌ها، کوچ کردم. کجا؟ نمیدانم. راستی، این روزها آنقدر خواب می‌بینم که حس می‌کنم، شخصیتی دیگری شده‌ام که در دنیایی دیگر دارد زندگی می‌کند. خواب‌ها، صرفا یک صحنه‌ی پرهیاهو از لحظات نیستند؛ سیر داستانی دارند. هر شب، یک قسمت. با پایانی باز اما غم‌انگیز.

بگذریم. بخوابیم. شاید فردا روز بارانیِ دیگری باشد.

فوتر سایت