یک هرزگی بی‌حد و حصر

ساعت 04:30 صبح چهارشنبه 13‌ ام اسفند 98 است و من، درمانده‌تر از هر زمان، ناخودآگاه، دست به کاری زده‌ام که اکنون، هیچ رغبتی به آن ندارم: نوشتن!

نوشتن، هیچ وقت برای من مسئله نبوده است! اهمیت خاصی نداشته و ندارد! منکر روزهایی که به نوشتن داستانی بلند یا یک اتوبیوگرافیِ طویلِ زندگی خاک‌گرفته‌ام فکر کرده‌ام نیستم، اما هیچ‌گاه، به آن به چشم چیزی خاص، نگاه نکرده‌ام!

هیچ‌گاه، برای من حکم تخلیه کردن خود و خلاص شدن از شر افکار مزاحم را نداشته است! هیچ‌گاه، برای متقاعد کردن دیگران یا بیان افکارم، به کار گرفته نشده است!

نوشتن، برای من، صرفا شبیه به یک غریزه‌ی غیرقابل انکار است که گه‌گاه، مرا به سوی خود می‌کشاند و سبب عصیان علیه خواسته‌هایم می‌شود!

نوشتن، آن هم در اینجا، آن هم برای آدم‌هایی که هیچ‌گاه اسمی از آن‌ها نخواهی شنید و در بستری یک‌سویه که امکان دریافت هیچ بازخوردی وجود ندارد، یک کار بیهوده است!

انگار به یک هرزگی بی‌حد و حصر رسیده باشم! (پی بردن به این هرزگی، نتیجه‌ی گفت و گویی بود که با مهدی داشتیم!) من، می‌نویسم، چونان فاحشه‌ای که تشنه‌ی یک رابطه‌ی مهلک است! این عشق‌بازی یک سویه، مرا به اوج لذت نخواهد رساند؛ بلکه روحم را هر دقیقه خردتر خواهد ساخت!

این نوشتن، یک اجبار پوچ، برای بیان چیزهایی است که گاهی برای خودم دیگر هیچ جایگاه و ارزشی ندارد!

نوشتن، تبدیل به متاعی شده است که وقتی چیزی برای بیان روزهایم پیدا نمی‌کنم، وقتی نیاز دارم چند دقیقه‌ای با دوستان خیالی‌ام راجع به غایت زندگی هم‌کلام شوم، مرا به خود دچار می‌کند!

این هرزگی نامتناهی، مرا چون تکه چوبی رها شده بر موج، در دل توفان‌ها غرق می‌کند! غرق می‌کند و باز نجات می‌دهد! و این، رنجی است پایان‌ناپذیر تا شاید، قدری از تنهایی ازلی انسانی‌ام بکاهد!

بگذریم؛ کلمات حالم را بهم می‌زنند؛ واژگانی حقیر در بیان رنج‌های پایان‌ناپذیر حیات…

پی‌نوشت: کاش می‌توانستم مثل چند سال پیش، بی‌پرده، حرف‌هایم را بیان کنم بی‌آنکه ترسی از کلمات داشته باشم! اعتراف می‌کنم که این واژگان، یک فریب بزرگ برای فرار از سیل کلماتی است که هر شب سینه‌ام را به درد می‌آورد! سیلی که گاه نامه‌ای می‌شود بی‌نام و نشان و گاه، اعتراضی نابجا به اصل هستی! سرنوشت، بوی خوشی نمی‌دهد؛ بگذریم…

فوتر سایت