پیشنوشت: این روزها، هجوم بیسابقهی بیچارگی بر سرمان آنقدر ما را به تجدید نظر در فکرهای هزار و یک شبمان کشانده است که گاهی به این فکر میکنم، نکند تمام آدمهایی را که میشناختهام، پس از پایان این حجم از دیوانگی، دیگر نشناسم! از طرفی، این خانهنشینی اجباری (که البته برای من، یک خوابگاهنشینی خودخواسته است)، نقش وسایل ارتباطی را برایمان پررنگتر کرده است؛ چه آنکه تنها راه کاستن از غم فراق است! در میان همین گشت و گذارها، امروز، به چیزی برخوردم که شوهرخالهی عزیز، به اشتراک گذاشته بود! عنوان و هر آنچه در ادامه خواهد آمد، نتیجهی تمام حرفهایی است که در این مدت شنیدهام، خواندهام و در این آخرین تلنگر، دیدهام!
زندگی کوتاه است! شاید این، بدیهیترین جملهای باشد که هر روز، و به خصوص در این روزها که سایهی مرگ بر زندگیمان افتاده است، از یکدیگر میشنویم!
زندگی به طرز عجیبی کوتاه است! بیشک، فکر کردن در چاچوب زمان و شمارش روزها، آن را آنقدر طولانی نشان میدهد که بخشی از دلنگرانی حاصل از این کوتاهی را برطرف کند؛ اما ناپایداری ذاتی احساسات خوب و دلپذیر در کنار پیشبینیناپذیری بیچون و چرای روزگار، ترسی را در دل زنده میکند که نمود بیرونیاش تنها یک چیز است: زندگی کوتاه است!
در برخورد با این حقیقت به ظاهر انکارناپذیر، راهکار بسیاری از آدمها تنها یک چیز است: جوری زندگی کن که انگار، امروز، آخرین روز زندگیات است! (برخی این جمله را در تاریخ منتسب به ا. جابز میدانند و گروهی، سبقهای دینی-تاریخی برای آن در نظر گرفتهاند!)
این حرفها، مثل تمام جملههای شیک و زیبای دیگر، بوی شعار میدهند! خواهیم دید که مانند گذشته، پس از پایان تمام این دردسرها، چگونه در زندگی و روزمرگیهای همیشگیمان غرق خواهیم شد تا باز، تلنگری باشد و بیداریای!
اما حالا که تلنگرش زده شده است، کاش قدری بیشتر به هم عشق بورزیم!
کاش، هر بار که از مادرم خداحافظی میکنم، محکمتر در آغوش بفشارمش! کاش، آن چای مادرانهی جمعه عصرهایش را با طمانینهی بیشتری، سر بکشم، ببویم و در عمق وجودم، عشق مادرانهاش را حس کنم!
کاش، بیشتر از خواهرم بنویسم؛ از دغدغههای جوانیاش، از آیندهی زیبایی که برای خود رسم میکند، از استعداد و نبوغش، از اینکه تا چه حد دوست میدارمش، تحسینش میکنم اما به رویش نمیآورم تا مبادا غرور، نهال رشدش را بخشکاند!
ای کاش، ای کاش و دو صد ای کاش!
روزگار میگذرد، چونان رودخانهای که به سر منزل جاودانگی میریزد! و در این بین، من، چه تلخ و غریبانه اسیر ایکاشهای پایان ناپذیر روزگارم!
بگذریم…
پینوشت: اینها را نوشتم تا تذکری باشد برای خودم! برای روزهایی که غرق روزمرگی دنیایی خواهم شد که هیچ چیز در آن نمیپاید جز محبت و عشقی بیپایان!