از نظر من، مرگ، یک فرایند طبیعی غیرقابل اجتناب با تمام تعاریف مرسومی است که سالها در قالب شعار، با آنها روبرو شدهایم! یک مسیر رفتنی که دیر یا زود، سرنوشت ما خواهد بود! گریه کردن برای رفتگان، نوعی تخلیهی عاطفی برای فرار از تخریبشدن توسط بخشی از هورمونهاست تا باز، فردا، انرژی کافی برای بیدار شدن و راه رفتن داشته باشیم! گریستن، نوعی سمزدایی خارقالعاده برای فرار از ترسی است که فعل و انفعالات ذهنی، در قالب فقدان یا تنهایی به ما القا میکند! عزاداری، یک آیین کورکورانه برای همدردی مسالمتآمیز اما نه واقعی با کسی است که از فقدان ظاهری رنج میبرد! همینقدر بیمعنا، همینقدر تباه!
اما خودکشی، نوعی آیین جوانمردی است! خلاص کردن روحی در عذاب! روحی که از ثانیهها رنج میبرد! روحی که در قالب جسمی دردناک، محبوس است! جسمی که راحتی خویش را فدای هیچچیز نمیکند و بدین ترتیب، روح را دائما میآزارد تا تجسد بیشتری را تجربه کند! اینچنین، خودکشی برای من جایگاه مییابد! هرچند سابقا معتقد بودم که فرد، از سر ترس و ناتوانی، خود را فدا میکند اما گذر زمان، نظرات متفاوتی را در من ایجاد کرده است! خودکشی، نه نمایش مضحک ناتوانی در برابر نیروی زندگی، که قدرتنمایی ارادهی آدمی بر کنترل ارزشمندترین نیروی انسانی یعنی قدرت حیات است! مرگ، در قالب خودکشی، نمود بیرونی مییابد و چنان ضربهای به وجه جسمانی انسان وارد میکند که آثارش در نسلهای بعد، کاملا مشهود است! فردی که خود را از چنگال تجسد رها میکند، آزادی را در آغوش میکشد! و بدین ترتیب، به رهایی میرسد!
اما برخورد دیگران با مقولهی خودکشی، جایگاهی شخصی مییابد و جنبهی قضاوت به خود میگیرد! دائما، فرد را سرزنش میکند و این ملامت پایانناپذیر، جنبهی استیگما یافته و گریبانگیر خانوادهی فرد میشود! بدین ترتیب، فردی که خودش را به پرتگاه عدم تعلق میافکند، خاری در چشم مادر و پدر خویش خواهد شد؛ از آن جهت که خانواده، وارث طعن دیگران خواهد بود! طعنی که محتوایش متوجه بیتوجهی خانواده به وضعیت ذهنی فرد بوده است! هرچند رد پای بیتوجی در پارهای از موارد به چشم میخورد، اما در زیباترین وجه، صرفا جنبهی تلنگر دارد! تلنگری که چشمان فرد را باز کرده و بیمعنا بودن حیات را در نظرش بزرگ جلوه میدهد! بیمعنا بودن، کم کم و در نتیجهی ادامهی وضعیت ذهنی موجود، به تمام ارکان حیات تسری مییابد به نحوی که ارزشمندترین مسائل در نظر شخص بیمعنا میشود! البته شاید بهتر باشد در اینجا به جای صحبت از «فرایند بیمعنا شدن» که حس معنادار بودن مسائل در درجهی نخست را القا میکند، از عبارت «پی بردن به ذات واقعی وقایع» استفاده کنم! بدین معنا که ارزشمندترین مسئلهای که غالبا فرد را در درجات ابتدایی تصمیم برای گذر از حیات، از اقدام، منصرف میکند، یعنی خانواده، مادر، پدر و دوستان، در ذات خود از چنان بیمعنابودگی رنج میبرد که کشف آن، رنجی عمیق در دل است! به نحوی که گریههای مادر، اشکهای پدر و افسوس دوستان، در نظر فرد به پوچی میگراید! پوچی که نتیجهی تفکرات یا دید سیاه فرد نیست! چه بسا که فرد مسلوب، دیدی شفاف و روشن نسبت به تمام مسائل پیرامونی دارد؛ بنابراین، این پوچی، نه فقط یک گرایش اکتسابی، که ذات واقعی رابطه است! رابطهای که از پوچی، تجسد یافته است و باز به مامن واقعی خویش باز میگردد!
جان کلام آنکه، خودکشی، هرچند در نظر بسیاری، یک امر نکوهیده و نشاندهندهی ضعف شخصیت و ناتوانی فرد در کنترل شرایط یا تطابق با محیط است، به عقیدهی من، نمایش کامل ارادهی انسان در برابر قدرت حیات و مصداق بارز انسان مختار است!