چشمانم دو دو میزند! صدای بخاری، سکوت فضا را برایم به موسیقی ناهمگونی از بدبیاری و تلخی مبدل میسازد! این کیبورد لعنتی، آنقدر بالاست که شانههایم را به در میآورد! میخواهم جایم را عوض کنم!
.
.
.
جای جدیدم، حس حالی دیگر دارد! همین چند دقیقهپیش، مشتی مهمان برایمان امده است! من، اما، جدا افتاده از جمع، در مسکنی دیگر به سر میبرم! دور و برم، پر است از خالیِ زمان! فاصلهی میان من و مهمانها، نه فقط همین دیوار سفیدِ بیروح، که یک عمر زندگیاست!
اما شاید این فاصله، این روزها، با خیلیهای دیگر هم ایجاد شده است! نمیدانم! دوباره افکار ناجور ذهنم را پر کردهاند! شاید خلاص کردن خود از چنگال بیرحم زندگی!
امروز، به برنامهی چهار سال آیندهام فکر میکردم! به زبانهایی که باید بخوانم، به کتابهایی که باید تمامشان کنم، به آدمهایی که امیدشان به من است، به اطرافیانم و تمام برنامههایی که بر اساس من چیدهاند!
بعد، نشستم! همان جای قبلیام که از کت و کول انداخته بودم! نشستم و به این فکر کردم که چقدر احتمال دارد سال بعدی برای من وجود داشته باشد و بعد، ناخودآگاه، لبخندی بر لبانم نشست!
انگار به حقیقتی تلخ پی برده باشم! نمیدانم! نمیدانم چرا مرگ، اینقدر در زندگیام حضوری پررنگ دارد! گاهی حس میکنم هیچ خوب نیست که اینقدر بیمهابا و بیپرده از تمایلم به مرگ مینویسم! آخر آدمهایی به اینجا سر میزنند که گاهی، جز حرفهای امیدوار کننده از من نمیشنوند! اما حس میکنم، تناقضی در میان نیست! همیشه سعی کردهام زندگیِ آدمها را از دریچهی زیبای چشمان خودشان، ببینم! از طرفی، حرفهای من، از آن جهت که نشئت گرفته از باورهای من هستند، در من میتوانند به فعلیت برسند؛ اما در اطرافیانم، از آن جهت که چنین ذهنیت غالبی ندارند، خیلی خیلی بعید است که روزی به فعلیت برسد! البته منکر سیر دیوانهوار زندگی نیستم! شرایط میتواند آدمی را به موجودی وحشتناک تبدیل کند اما خیلی باید بدشانس باشی که به چنین سرنوشتی دچار شوی و خوشبختانه، هنوز به چنین آدمی برنخوردهام! از آن جهت که خدا را هزار مرتبه شکر، هنوز، همهی همهی آدمهای دور و برم، بتهایی برای پرستیدن و آرزوهایی برای رسیدن دارند! یا حداقل دلخوشیای در این دنیا که در آن لحظات بحرانی، به دادشان برسد و از سقوط نجاتشان دهد!
راستی، چرا خودکشی را سقوط میدانیم؟ راستش را بخواهی، جز در اصول، در بسیار از فروع دین، همیشه به چیزهایی که شنیدهام اکتفا کردهام و خودکشی، جز از منظر ادیان، تقریبا در هیچ جایگاهی، آنقدرها هم نکوهیده نیست! شاید امشب را گذاشتم و ته قضیه را درآوردم! شاید چیزهایی برای فکر کردن به دست آوردم!
الان که دارم مینویسم، دارم به این فکر میکنم که خوب است که بنویسم که دارم به این فکر میکنم که این چیزها را اصلا باید منتشر کرد یا نه! و از این انتشار، چه چیزی را دنبال میکنم؟
نکند دنبال خریدن قدری توجهام! آخر خود من، بدون توجه به شخصیت آدم پیش رویم، اگر ببینم کسی به خودکشی فکر میکند، آنقدر با او حرف خواهم زد که از تصمیمش منصرف شود! نکند میخواهم کسی پیدا شود که راجع به زندگی با او حرف بزنم؟ نمیدانم! شاید تنها برای گفتن، مینویسم! انگار به صدای این کیبور عجیب و غریب عادت کردهام! یک جور عادت به نوشتن بدون توجه به کلماتی که در هر لحظه بر صفحه نقش میبندد! تنها قواعد را رعایت کن؛ الباقی راه را به ناخودآگاهت بسپار!
دیروز داشتم به این فکر میکردم که شاید واقعا نیاز به یک روانشناس دارم! راستش را بخواهی، قبلا یکیشان را تجربه کردهام! آن روزها، تازه هنوز به مرگ فکر نمیکردم! آدمی بود که مرا با تمام زیر و بم زندگیام میشناخت! آدمی که به سختی عصبانی یا ناراحت میشد! یک بمب انرژی! راستش از آن گفت و گوی یک ساعته، حس خوبی در من نهادینه نشده است! آخر کار به جایی رسید که در انتهای حرفهایمان، از گفتن یک کلمه اضافهتر هم خودداری کرد و شاید یک جور احساس عجز در برابر منطقی که برایش با آن استدلال میکردم!
نمیدانم! به هر حال شاید فقط میخواهم با این حرفها، برای خودم دلیل بیاورم که اشتباه فکر نمیکنم! بگذریم!
هنوز هم نمیدانم منتشر کردن این حرفها کار درستی است یا نه اما از آنجایی که کسی نمیتواند فیدبکی برایم بگذارد، دلم را به دریا میزنم و کاری که شروع کردهام را تمام خواهم کرد!