امروز، بعد ازینکه کلی در هجو زندگی و فکرهای خرچنگ قورباغهام درازگویی کردم، سری به وبلاگهایی زدم که عادت دارم چکشان کنم! در این میان، یک چیزی حسابی اذیتم میکرد: «چقدر ابتذال!»
البته شاید از دید من؛ و یا شاید روی این عبارت به سمت خودم باشد! در واقع این عبارت، تنها چیزی بود که به خاطرم رسید و نمیدانم در این میان، این منم که دچار این ابتذال در اندیشه شدهام و آنقدر از مرگ و زندگی رو به فنا و چیزهای منفی و تاریک نوشتهام که ابتذال را به فکرهایم راه دادهام و با آن همپا شدهام و دارم تا انتهای تاریکیاش را تجربه میکنم یا نه، این دیگران هستند که ابتذال را به سرحد تصورات من رساندهاند و حسابی از روزهای خوبی که قرار است یک روزی بیاید اما هیچ تعریف مشخصی از آن در ذهن ندارند، مینویسند!
نمیدانم این خط فکری ابزورد که در عین تعلق خاطر به اعجاز زندگیای که دیگر جذابیتِ ذاتیِ خاصی ندارد و صرف بودنش و آنچه در چنته آماده کرده است قدری جذاب مینماید، یک ابتذال بیبدیل است یا وقت گذاشتن برای تدوین متنی جذاب، با رعایت تمام علائم نگارشی، آن هم درست بعد از آنکه گزیده اشعار سعدی به انتخاب فلان کارگردان معروف را خواندهای و قدری با ویگن و راخمانینف و باخ، عشق بازی کردهای و آن پیامکِ «شبات به خیر عشقِ من» را ارسال کردهای و بر صندلی آبی گوشهی اتاقت لمیدهای و به این فکر میکنی که چقدر جذاب است که به این اشاره کنی که علاقهای به تبریک گفتن این دست مراسمات تقویمی نداری چرا که در منطق سرمایهداریات خبری از بهرهوری در تقویم سالی نیست اما بهتر است امسال را قدری از این مهم بگویی و تبریکی عرض کنی به همگان آن هم در حالی که پدربزرگت در اتاق مجاور، کتابی به دست گرفته است که نمیدانی چیست و دوست هم نداری بدانی تا مبادا شادی ندانستن در لحظهی سال تحویل را از دست بدهی و بعد هم آن نوشتهی جذابت را که قرار است سی چهلتا کامنت پایش بیاید با بهبه و چهچه از سبک نوشتههایت و اینکه چقدر امیدوار کننده است اینها و در کنارش پانصدتایی هم لایک آبدار بگیری از رفقای همرمهایات، پست کنی در وبسایتی که کلی وقت گذاشتهای تا با عکس خندانت مزینتر از قبل باشد تا شاید دو نفر بیشتر ترغیب شدند بدانند در آن پکیج معجزهگرت که اخیرا میفروشی، چه حرفهای باحالی زدهای و بعد قهوهی فرانسهی دمکشیدهات را نوش جان کنی و در جستارهایی از دوباتن غرق شوی و به روزهای خوب کشیک فکر کنی و کارهایی که میتوانی برای مریضهایی انجام دهی که از درد به خود میپیچند و غالبا حتی پول یک سیسی از آن مورفین بیپدر و مادر را هم در حساب پساندازشان ندارند درحالی که تو آیفون چند میلیونیات را تازه عوض کردهای و به دغدغهی کودکی که مورد تجاوز قرار گرفته است فکر میکنی و ناگهان، WoW، چقدر ما خوبیم! حالا که اینقدر خوبیم بیا کمی برای سال جدید هدفگذاری کنیم و ده دوازدهتا کتاب بخوانیم، فلان کورس درسی را تمام کنیم، با مارکسیسم و کاپیتالیسم دست به یقه شویم، جلد دوم و سوم سرمایه مارکس را تمام کنیم و شاید آخرش هم با همین بینش مارکسیستیمان، ماهیانه ده پانزده میلیونی از این رشتهی سخت و جانفرسایمان به جیب زدیم تا بیش از پیش به کمون نزدیک شده باشیم و بعد هم برویم در یکی از آن کافههای زیبای شهر که با دود سیگاری اشباع شده است که به آن معتاد نیستیم و صرفا برای تفنن میکشیم، یک صبحانهی فقیرانه به بدنمان بزنیم تا شاید کمی جان گرفتیم و بیشتر توانستیم از سایز سینهی فلان زن در خیابان و اندامهای فلان دختر حرف بزنیم و بعد آن سیگار همیشگی را گوشهی لبمان گذاشتیم و پول هنگفتی برای تماشای فلان فیلم مضحکِ بیمحتوا در دانشکدهی آغشته به تحجرمان دادیم درحالی که همین امروز، چیزی حدود 30.000 نفر فقط به خاطر نداشتن همان صبحانهی فقیرانه و پول همان سیگار بدطعم و همان بلیط مضحک و چه و چه و چه، جانشان را در این دنیای زیبای آرمانی از دست دادهاند و در انتها، بگذار برای اینکه بهمان خردهای هم نگیرند، بگوییم من خودم متنفرم از این وضع، از این دنیای پوشالی، از این زندگی تیره که مجبورم هر روز در آن چلوجوجه سفارش دهم و دلم نمیخواهد هیچ چیز اینگونه باشد و هزار تا قسم آیه که به خدا و به خدا و به خدا و بگذار خسته باشیم آن هم در خانهی مجللمان در قصرالدشت یا حالا کمی آنورتر و بیا شب مشروبمان را بخوریم به این امید که متانولی چیزی در آن نباشد چرا که به خود کفایی رسیدهایم و دیگر خبری از این قصهها نیست!
نمیدانم ابتذال کدام است! هیچ نمیدانم!