روزهای زیادی از آخرین باری که با شخصی ناشناس، یا به قولی، هفت پشت غریبهای، همکلام شدهام، میگذرد. حتی در آن روزهایی هم که مجبور بودم ساعتهای متمادی در خانه بمانم و تمام ارتباطم با دنیای خارج به آخر هفتههایی محدود میشد که با دوستان به سوراخسمبههای شهر سرک میکشیدیم، بیشتر از این روزها، آدمها در حیاط زندگیام رفت و آمد داشتند.
هرچند منکرِ عامدانه بودن بخشی از این اتفاقات نیستم؛ انزوای خود خواستهای که هم در بعد ارتباطات فیزیکی با غریبهها و هم در ابعاد شبکههای اجتماعی، آنقدر گسترده شده است که اگر کسی از قبل با خلق و خوی اجتماعی من آشنا نباشد، من را درونگرایی مییابد که جهان اطراف را به کلی پس زده و در تنهایی اوقات میگذراند.
به هر تقدیر، خواه ناخواه، این روزها، بیشتر از آنکه در پی شناخت آدمها و پیشبینی رفتارهای ضد و نقیض آنها باشم، در روزمرگیهای خودم کنکاش میکنم و ماهیت خودم را زیر سوال میبرم.
در این مدت، چیزهای زیادی دستگیرم شده است؛ انگیزههایی پنهانی که اگر مهار نشوند، ویرانگر خواهند بود، تمایلهایی ناخواسته که ریشه در اتفاقات روزگار دارند، ضعفها و چالههای روحی که پر کردن آنها در گذر زمان، خیلی چیزها را تغییر خواهد داد و در نهایت، کشف موجودیت «تنهایی»ِ ذاتی انسان. بیشک، این کشف، چیز جدیدی نبوده و نیست؛ اما درکِ شخصی آن، با شناخت اسمی، زمین تا آسمان فرق دارد.
اما نکتهی قابل تامل برای من در این مسیر، انزجار روزافزونی است که در درونم، نسبت به مراودات اجتماعی، شناخت آدمها و صرف وقت در جمع، رشد کرده است. مسئلهای که تا قدری اسباب نگرانیام هم شده است؛ هم ازین جهت که رفع پارهای از نیازها جز در بستر اجتماع و مراوده با غیر، امکانپذیر نمینماید و هم ازین جهت که حرفهی من، لزوم حداکثری ارتباط با دیگران را ایجاب میکند.
هرچند هنوز رشتهنخهای باریکی، ارتباط دیرینهی من با اطرافیانم را حفظ میکنند اما ماهیت این ارتباط، به طرز وحشتناکی تغییر کرده است. در واقع، ارتباطاتی که زمانی بر پایهی اعتماد دوسویه تا عمیقترین لایههای روحی من را برای مخاطبم آشکار میکردند، امروز و در سایهی خانهنشینی اجباری و عزلتگزینی تعمدی که از چندین ماه پیش آغاز شده است، تا حد یک ارتباط سادهی روزمره و حتی پایینتر، تنزل کرده است.
در این بین، بخشی از مراودات، ناخواسته، قربانی عدم اعتمادی شدهاند که لزوما در بستر آنها شکل نگرفته است. این مهم، بیش از پیش، من را از اطرافیانم جدا انداخته است تا حدی که به جرات میتوانم بگویم آگاهی پنهان و آشکار دیگران از محتوای فکری و آنچه بر من میگذرد، چه در بستر زندگی حقیقی و چه مجازی، به هیچ عنوان با واقعیتِ متغیر من، تطابقی ندارد.
هرچند در این مدت کوشیدهام از طریق نوشتههایم در اینجا و یا چتهای کوتاه با برخی از افراد همچنان معتمَد، این انزواطلبی تعمدی را که اکنون به عادتی غیرقابلاجتناب مبدل گشته است، تا حدی از پا درآورم اما حجم بیاعتمادی به آنکه من را میخواند یا میشنود، من را به انتشار حجمی کمتر از یکدهم از آنچه بر من میگذرد، وا میدارد.
علیایُحال، قضاوت دربارهی وجه مثبت یا منفی این مسئله، جز در دراز مدت امکانپذیر نخواهد بود؛ هرچند نگفته پیداست، این عدم اعتماد، حاشیهی امنی است برای زندگی بیدردسر و دوری از سرک کشیدن دیگران در بخشهای خصوصی زندگی چرا که تجربهی تلخ من نشان داده است که قابلاعتمادترین افراد به آدمی، متزلزلترینها در حفظ رازهایی هستند که عمری در سینه محفوظ ماندهاند تا شاید روزی، با بیان شدن، از شر رسوایی آنها خلاصی یابیم.
و من الله التوفیق.