به بهانه‌ی هفتم اردی‌بهشت.

سلام

امروز، هشتم اردی‌بهشت‌ماه و درست یک روز پس از زادروزم است.

اینکه اساسا تاریخ تولدم را چرا جدی نمی‌گیرم ولی در عین حال انتظار دارم کسانی به من تبریک بگویند‌ همیشه مایه انزجارم از رفتار دوگانه‌ام بوده. مثلا امروز، هیچ کدام از صمیمی‌ترین دوستانم، تولدم را تبریک نگفتند. البته شاید این مشکل از خودم هم بود که جایی جار نزدم که امروز، پا به این دنیا گذاشته‌ام.

الان اما نه ناراحتم و نه خوش‌حال. نه دوست دارم بگویم که از تولدم لذت بردم و نه بگویم که به من بد گذشته. امروز، سعی کردم خوش اخلاق‌تر باشم تا مادرم قدری خوش‌حال‌تر باشد. شاید این تنها دست‌آورد اولین روز از بیست و سه سالگی‌ام باشد. قدم بعدی هم این بود که سعی کردم مثل بچه‌ها، بر اساس اینکه چه کسی زودتر تبریک گفت یا چه کسی تبریک نگفت، آدم‌های دور و برم را قضاوت نکنم. شاید احمقانه باشد که کسی بخواهد بر اساس این چیزها دیگران را قضاوت کند ولی راستش را بخواهید، همچین چیزهایی را نه تنها دیده‌ام، که بعضا قربانی آن هم بوده‌‍ام. (از همینجا هم مراتب سپاسگزاری خودم را به سمع و نظر بانک ملت عزیز می‌رسانم که زودتر از همه، غافلگیرم کرد. خدایی این حرکتشان را دوست دارم.)

حالا این تولد تمام‌شده، بهانه‌ی خوبی است برای نوشتن و حرف‌های زیادی که برای گفتن دارم و سعی کردم توی این یکی دو هفته‌ای که از این جا دور بودم، قدری به آن‌ها سر و سامان بدهم.


اول اینکه دیگر اوضاع به بدی دو سه هفته پیش نیست. خواندن شماره‌ی دو حوالی، بیشتر از آنکه مرا به فکر مرگ بیاندازد، حس زندگی را در درونم تازه کرد. شاید از این جهت که دیدن اینکه دیگران تا این حد می‌توانند با مرگ پنجه در پنجه باشند اما باز هم به زندگی فکر کنند، حس بهتری را در من ایجاد کرده و دید منطقی‌تری به من داده است.

هرچند هنوز هم مرگ یکی از جذاب‌ترین چیزهایی است که راجع‌ به آن می‌توانم تخیل کنم اما سعی می‌کنم زندگی‌ام را کمتر از جنبه‌ی تاریکش تحت شعاع قرار دهم. البته نمی‌دانم چرا کلا برای مرگ، جنبه‌ی تاریکی قائل نیستم و سراسرش را روشنایی می‌بینم.

دوم اینکه یکی دو اپلیکیشن برای بهتر کرد روحیه‌ام نصب کرده‌ام. اینکه جواب بدهند یا نه را بعدا در پستی جداگانه خواهم گفت اما سعی می‌کنم منتظر بقیه نباشم که حالم را خوب کنند یا بخواهم توی خودم فرو بروم و بدبختی زندگی را در آغوش بکشم و اصلا از جایم جم نخورم تا همانجا و در تنهایی محض، بپوسم.

ترجیح میدهم توی جاده و با سرعت سی چهل کیلومتر سوار بر دوچرخه درب و داغانم بمیرم تا اینکه بخواهم توی تاریکی اتاق نموری با فکر به گذشته‎ای که دیگر کاری از من برایش ساخته نیست، خودم را زجرکش کنم.

درست است زندگی همچنان همان مزخرفی است که بوده. همانقدر پر از زشتی و ظلم و جنگ و قحطی و بیچارگی آدم‌هایی که من به شخصه با این همه آه و ناله‌ام، در مقایسه با آن‌ها زندگی شاهانه دارم اما صرف غصه خوردن من، نه حال خودم را خوب می‌کند و نه حال بقیه را. اگر قرار باشد اتفاق خوبی بیافتد، تنها با حرکت کردن من و امثال من خواهد بود و لاغیر.

سوم اینکه تصمیم دارم ازین به بعد، بخش نظردهی وبلاگ را باز بگذارم. تقریبا همه‌ی نظرات را هم می‌خوانم و منتشر می‌کنم و سعی می‌کنم سانسوری در کار نباشد. هرچند انتظار استقبال بی‌نظیری هم ندارم. احتمالا همه‌ی نظرها هم گفت گو‌های دو نفره‌ی من و مهدی باشد ولی خب، شاید اندکی از این حالت بی‌روح درآمد.

حقیقتا این چند وقت، سعی کردم وبلاگ بهتری داشته باشم. هم از نظر ظاهری که به کمک پوسته‌ی تازه‌ای رنگ و لعاب بهتری به کار بدهم و هم از نظر محتوا که چیزهای بهتری را به اشتراک بگذارم. تجربه‌هایی که بیشتر از بقیه چیزها به کار خودم و دیگران بیاید. البته همچنان هدف اول و آخر نوشته‌هایم و مخاطب همیشگی‌شان، خودم هستم. نوشتن برای من، یک عادت خوب و دوست‌داشتنی شده که به خالی شدن ذهنم از فکرهای روزمره‌ام کمک می‌کند تا بهتر بخوابم و راحت‌تر، احساساتم را بروز بدهم.

چهارم اینکه احتمالا در روزهای آینده راجع به موضوعات متنوعی بنویسم. هم درباره‌ی زندگی شخصی‌ام که پر است از اشتباهات و اتفاقات و ریز و درشتی که دوست دارم در جایی ثبت شوند تا فردا روز، نوه‌هایم 🙂 رفتاری بهتر از من داشته باشند و هم رشته‌ای که به آن مشغولم و از صمیم قلب دوستش می‌دارم.

برای اینکه تعهد خودم و اطرافیانم به این رشته و آموزش بهترتر را هم بیشتر کنم، کاری را به همراهی سه چهارتن از دوستان خوبم شروع کرده‌ام که از اول خردادماه رسما متشر خواهد شد و در همین‌جا، مرتب راجع به آن، اهداف و انتظارتمان در آن کار، حرف خواهم زد اما تا آماده شدن تمام چیزهای مورد نیاز، خب باید قدری صبر کنم وگرنه آنقدرها شور و اشتیاق برای معرفی کردنش دارم. این را هم احتمالا از هفت ماهه به دنیا آمدنم به همراه دارم که اینقدر عجول شده‌ام.

پنجم اینکه می‌خواهم از یک سری از عادت‌های ناخوشایندم دست بکشم. قدم اول بی‌شک خوابی است که بلای جانم شده. نیمه شب خوابیدن و تا لنگ ظهر خواب بودنی که از کار و زندگی می‌اندازتم و مفرح‌ترین ساعت‌های روز را از من می‌گیرد. بعد هم سراغ شبکه‌های مجازی خواهم رفت و این بار سعی می‌کنم به جای بوسیدن و کنار گذاشتنشان که تا الان تقریبا برای من غیر ممکن بوده و صرفا به یکی دو ماه دور بودن منجر شده و باز روز از نو روزی از نو، به انتظارم از آن‌ها سر و سامانی بدهم و به یک نحوی، راه خودم برای استفاده‌ی درست یا مفید از آن‌ها را پیدا کنم.

راجع به این‌ها و اینکه چه کارهایی کردم و اینکه اصلا چقدر جواب دادند و کدام یک به شکست منجر شد و کدام یک به ثمر نشست، بعدها و سر فرصتی مناسب خواهم نوشت.

ششم اینکه این علاقه‌ی دوست‌داشتنی‌ام به کتاب را می‌خواهم به کار بگیرم و بیشتر کتاب بخوانم. من از بچگی، خیلی اهل کتاب نبودم و این روزها هم معمولا وقتی از همه‌چیز زده شده‌ام، به کتاب پناه می‌برم اما حجم کتاب‌های نخوانده‌ام سر به فلک می‌کشد. شاید تعطیلی نمایشگاه تهران امسال اتفاق خوبی بود تا تکلیف این همه نخوانده را مشخص کنم و کمی دانشم را بالاتر ببرم. هرچند با یکی دو کتاب، هیچ کس ملا و دانشمند نشده و من هم چنین قصدی ندارم اما دانستن به از ندانستن و به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.

هفتم اینکه امسال، تولدم خیلی ساده برگزار شد. در کنار خانواده عزیزم و بدون هیچ تجملات خاصی. دوست ندارم عکسی از آن فضای شخصی منتشر کنم اما هدیه‌ای که مادرم گرفته بود را دوست داشتم. یک سشوار! راستش را بخواهید سه چهار ماهی هست که دنبال خریدن یک سشوار بودم و هر بار به بهانه‌ای پشت گوش می‌انداختم تا اینکه مادر از دستم عاصی شد و یکی برایم تهیه کرد. البته میخواست یک گوشی لیتمن برایم بگیرد تا مثلا حسابی دیگر شبیه به دکترها شده باشم ولی آنقدر روی مغزش کار کردم که کوتاه آمد و به همین سشوار مشکی دوست‌داشتنی بسنده کرد. اینکه چطوری از گوشی پزشکی به سشوار رسیدیم خودش خیلی داستان جذابی است. حالا بگذریم از اینکه موهایم را یک ماهی هست از ته زده‌ام و خیلی کچل‌وار، به زندگی ادامه می‌دهم و چقدر هم دارم لذت می‌برم. حیف که ریش و قیچی را هیچ وقت مادرم دست خودم نمی‌دهد وگرنه لحظه‌ای در تراشیدن همه‌ی موهای سرم درنگ نمی‌کردم. احساس سبکی حاصل از آن، از بی‌مغزی‌ام هم بهتر است. الان هم درست در یک متری‌ام نشسته است و دارد برایم یک روپوش سفید می‌دوزد. هر ده دقیقه یک بار هم بلندم می‌کند، اندازه‌ای می‌زند و بعد دوباره مشغول می‌شود. البته خدایی دستش در نکند. جیب‌های روپوش را هم سفارش کردم حسابی بزرگ بگیرد تا بتوانم در کشیک‌ها پر از شکلات و مَویزش کنم. ولی خدایی در اینه هیچ چیزم به یک پزشک نمی‌برد و بسی مایه‌ی تاسفم. 🙂

راستش را بخواهید در کنار تمام چیزها، شاید خوشبختی واقعی من به خاطر داشتن همچین مادری است که امیدوارم همه از نعمتش بهره‌‌مند باشند چرا که شخصا از دست دادن یکی‌شان را تجربه کرده‌ام و می‌دانم نبود پدر یا مادر در زندگی آدمی، چقدر مسیر آدمی را متفاوت می‌کند.

خب ایشون مادربزرگ قلب‌هاست و جاش توی تولدها قطعا خالی بوده و هست.

هشتم و آخر هم آنکه بعد از این قرنطینه و جمع شدن این شرایط سخت که البته هیچ ایده‌ای راجع به آنچه قرار است بر سرمان بیاید و تا الان هم آمده است ندارم، دوست دارم مثل یکی دو سال پیش که وقت زیادی را با دوستانم می‌گذراندم، بیشتر با آن‌ها معاشرت کنم و این انزوای متلاشی‌کننده‌ام را کنار بگذارم.

شاید این قرنطینه به من فهماند که من به شخصه خیلی آدم تنهایی کشیدن و تنها ماندن در یک چهاردیواری نمور نیستم. ترجیح می‌دهم با آدم‌های گوناگونی آشنا شوم و مراوداتم به قدر کافی زیاد باشد تا اینکه تلفنم را خاموش کنم تا مبادا با کسی حرفی بزنم.


راستش را بخواهید، حتی یک درصد هم شرایط امروز نسبت به دیروز بهتر نشده است اما دلم نمی‌خواهد همین چند صباح باقی مانده از زندگی‌ام را هم با غصه پشت سر بگذارم. هرچند می‌دانم نه شادی‌ها دائمی‌اند و نه غصه‌ها ولی حداقل بگذار برای خندیدن قدمی برداشته باشم جای آنکه گریه‌هایم را در آغوش بکشم.

طاها که دیگه معرف حضور همگان هست!

فوتر سایت