مقدمه
تجربهها نخستین، سرنوشتسازاند. این را شاید بتوانیم پس از ازسرگذراندن بسیاری از اتفاقاتِ ریز و درشت، عمیقا درک کنیم. درکی که منجر به تفکر، پیرامون آن موضوع خواهد شد. درکی که به قول معروف، چشم ما را به روی حقیقت ماجرا باز خواهد کرد. نخستین تجربه، مانند فانوسی در تاریکی، راهنما و راهگشای ما به سمتی خواهد بود که غالبا، انتهای مشخصی ندارد اما قدمگذاشتن در آن، بهتر از دوری جستن از آن است.
در این بین، جز عدهی قلیلی که شاید هرگز به مسئلهی مشخصی عمیقا فکر نکنند، آن هم به سبب عدم لمس مسئله از فاصلهای نزدیک، غالب افراد، دیر یا زود، به آن مسئلهی به خصوص خواهند اندیشید و از این حیث، همگی در یک مسیر قرار داریم. اما آنچه به زعم من، از اهمیت بیشتری برخوردار است، زمانبندی این برخورد است.
چه بسا برخورد با مسئلهای ضروری در زمانی نامناسب، زمینهساز اتفاقاتی باشد که مسیر زندگی افراد را برای همیشه تغییر دهد. مثالهای اینچنینی کم نیستند؛ از عاشق شدن در زمان نامناسب گرفته تا پدر شدن، مادر شدن، خیانت، رسیدن به پول و… . در این بین، شاید مرگ، لمس آن و زیستن با آن، تجربهای باشد که تا حد خیلی زیادی تاثیرات غامضی بر تفکرات و نگرش انسانها به زندگی میگذارد. غامض ازین جهت که مثبت یا منفی بودن هر پدیده، لزوما تعیینکننده نتیجه و خروجی موثر آن نخواهد بود؛ چه بسیار اتفاقات ناگواری که به نتیجهای مثبت ختم شدهاند و بالعکس.
و اما تجربهی شخصی من
نخستین تجربهی عمیق من دربارهی مرگ، به فوت پدرم باز میگردد. تابستان سال هشتاد و نه و در بحبوحهی مسائلی که جای گفتن ندارند. این تجربه، برای من، در نوعی «حسِ فقدان شدید» که به هیچ عنوان پرشدنی نمینماید، خلاصه میشود. هنوز و بعد از قریب به ده سال، پارهای از خاطرات آن روز، آنچنان زنده هستند که هر آن میتوانم آنها را در پیش چشم، مجسم کنم.
اما آنچه پس از این اتفاق در من نهادینه شد، فراتر از نبود پدر و دست و پنجه نرم کردن با زندگی است. مسیری که پس از فوت پدرم انتخاب کردم، تا حد خیلی زیادی، متاثر از اتفاقی بود که زندگیام را تحت شعاع قرار داد. شاید اولین جرقههای پزشک شدن، از همان روزها زده شد. هنوز، جملهای که در آن، اولین علاقهام برای ورود به این وادی را با مادرم به اشتراک گذاشتم، به وضوح در ذهنم جریان دارد؛ آن هم درست یک ماه پس از فوت پدر. هرچند امروز که این حرفها را یادداشت میکنم، انگیزههایم قدری تغییر کرده و عمیقتر شدهاند اما همچنان، آن جرقه، فراموشنشدنی مینماید.
ازین حیث و برخی مسائل دیگر که متاسفانه شانسی برای بیان آنها نمیبینم، شاید مرگ پدر، نه اتفاقی ناگوار، که رخدادی ضروری بود. به هر تقدیر، در کنار تغییرات محسوسی که بر مسیر زندگی من گذاشته شد، مرگ، از آن به بعد، جز لاینفک تفکرات من بود. مسئلهای حیاتی در مسیر زندگی که بدون اغراق، هر روز به آن میاندیشم.
و اما امروز من
همانطور که گفتم، به سبب رخدادهای گذشته، فکر نکردن به مرگ، تا حد زیادی برای من غیرممکن مینماید. چه روزها که دنیای بعد از خود را تجسم کردهام. دنیایی که اطرافیانم باید با آن کنار بیایند.
هرچند، این فکرها برایم دیگر جذابیت خاصی ندارد و مانند خوراک روزانه شده است، اما واکنش اطرافیان به آن، هنوز، پرخاشگرانه است. تقریبا، هر بار که راجع به مرگ خودم با مادرم صحبتی داشتهام، سبب رنجش مادر بودهام.
شاید این پافشاری من به بیان چنین موضوعاتی با خانواده، بیشتر از آن سبب باشد که آمادگی برخورد منطقیتری با مسئله را داشته باشند چرا که هیچ چیز مشخص نیست؛ نه مرگ و نه ادامهی حیات.
اوج ماجرا شاید همین چند روز پیش رقم خورد. در این بلبشوی کووید-19 و قرنطینهی اجباری، بیخوابی، تقریبا دمار از روزگارم درآورده است. چند شب پیش و در یکی از همین شبزندهداریها، مجددا سر صحبت را با مادر باز کردم. اما اینبار، پا را فراتر گذاشتم و وارد جزئیات پس از مرگ شدم؛ توگویی اتفاق، رخ داده است.
از قبرستان مورد علاقهام گفتم، ازینکه برای خرید یک قبر مقداری پسانداز کردهام، به فکر نوشتهی روی سنگ و عکسی هستم که دوست دارم بعد از من روی قبر حک شود و چیزهای دیگر.
شاید در نگاه اول، صحبت از این مسائل، عجیب باشد اما به شخصه، مرگ را نزدیکتر از هرچیزی حس میکنم و صحبت نکردن از آنها را نوعی از دست دادن شانسم میبینیم.
البته، همهی فکرها معطوف دنیای بعد از من نیست. گاهی، خودم را در شرایط از دست دادن عزیزان قرار میدهم و سعی میکنم تصمیمات منطقیتری بگیرم؛ شاید روزی از فاجعه جلوگیری کند!
و اما تجربیات دیگران
شاید بد نباشد که این نخستین تجربه را از زبان دیگران هم بشنویم. از آنجایی که بر قرار معهود، امکان کامنت گذاری در اینجا تا مدتهای مدید و نامعلوم ممکن نخواهد بود، پیشنهاد میکنم برای خواندن تجربیات دیگران، به شمارهی دوم دوماهنامهی «حوالی» سری بزنید با موضوع «قبرستان».
این دوماهنامهی بینظیر را میتوانید از سایت حوالی دریافت کنید.
پینوشت اول: این نوشته، بهانهای بود برای بیان خاطرهی چند شب پیش و معرفی حوالی. هر چند دوست دارم بیشتر راجع به پدر و تاثیراتی که چه در زمان حیات و چه با مرگش بر زندگیام گذاشته است، بنویسم اما چیزی مانع نوشتن میشود. نمیدانم چیست ولی مطمئنم تا زمانی که وقتش نرسد، دستم به نوشتن نخواهد رفت.
پینوشت دوم: «قدر پدر و مادرتان را بیشتر از اینها بدانید». این جمله، کلیشهای است که فقط وقتی آن را تجربه کردید، به آن ایمان میآورید.
پینوشت سوم: حس میکنم، به قول معروف، دیگر شورش را درآوردهام. شاید دیگر هیچوقت از مرگ و مردن، چیزی ننویسم. شاید.