صبحم را با آواز زیبای برخورد قطرات درشت باران به پنجرهی اتاق شروع میکنم. ناخودآگاه به یاد مادربزرگ میافتم. قول داده بودم امروز به خانهشان بروم و حالا بهانهی خوبی است برای کنسل کردن یک قرار.
بلند میشوم، به زحمت خودم را از رختِخوابِ گرم و نرمم جدا میکنم. پنجره را باز میکنم و میگذارم آب به زندگیام جاری شود. انگار طوفان میآید. بعد تمام عاشقهای زمین که پشت پنجره نشستهاند و به معشوقهشان فکر میکنند، به آنی در برابرم مارش میروند. یک مارش غرورانگیز برای زنده نگهداشتن زندگی در قالب یک دوستت دارمِ آغشته به عطر باران.
خیالاتم را بال میدهم تا ماورای شهر کلاغها. کلاغی، سپیدبال، بر درختِ کاجی که یادگار دهههای سختِ حیات است، آواز میخواند. آواز که نه، توگویی زندگی را برایت به نغمهای دلنشین مبدل میکند تا رنجِ تحملِ رنجِ بیپایانش را تاب بیاوری.
به فکر فرو میروم. فکرهایم اما سرشار از هیچ است. یک هیچ بزرگ در نکوهش انسان.
باران شدت میگیرد. چند رعد و برق، جلوههای بصری هالیوود را نثار واقعیت میکند. هنوز میبارد. چند آدمک خوشپوش در دوردستها به بالارفتن از سخرهای در دل باران مشغولاند. شاید تمام هم و غمشان چای داغی باشد که انتظارشان را میکشد.
باران شدت میگیرد. دیگر چیزی مشخص نیست. تداخل مه با قطرات درشت باران، صدای رعد خروشان پس از برق و آواز کلاغ، مرا به خیابانهای شهر میکشاند.
حتما رودخانهی خشک، دیگر افطار کرده است. رودهای خروشان شده و تحسین همگان را برانگیخته است. حتما حالا همه دارند خدا را شکر میکنند که امسال کشاورزی اوضاعش بکر است. مردم نانی در میآورند و زندگی به خوبی میگذرد.
البته اگر کرونا لذت بهار شیراز را زهر نکند. آخر این جِرم مخوف، با آن چهرهی مهیبش انگار همه را به فکر انداخته که باید بیشتر غم نان را داشته باشند. آن هم در چهل سالگی یا سی سالگی.
هنوز در خیابانهای شهر پرسه میزنم. به ساختمانی پرلوله نزدیک میشوم. اسکلتی بدریخت که استحکامش را تضمین میکند. چهرهای ایدهآل برای یک سازمان تروریستی. بگذریم. به پیادهروها چشم میدوزم. به آدمهایی که خودشان را در جستجوی سرپناهی برای خوابی آسوده در جلوی شومینه به در و دیوار میزنند. گفتم خواب. یاد مردی افتادم که شبهایش را جلوی همان ساختمان کذایی میگذراند. مرد ژندهپوشی که هم مسیر شبانهی من بود تا خوابگاه. هر شب میدیدمش و اگر شبی نبود، نگرانش میشدم.
نگران؟ که به چه کارش آید. نه دیگر صندلیای خشک است و نه سایبانی. مترو را بستهاند که مبادا عدهای سرپناه داشته باشند.
بیدینها رودخانهی خشک را هم پر از آب کردهاند. زیر پل نمازی را دیدهاید؟ تاریخ نانوشتهی شیراز است که از کثافت شهر حکایت میکند.
سرنگهای خالی، دیوارنوشتههای محزون، لباسهایی پاره پاره و مردمانی که باران یادشان را از خاطرهها شسته است.
اما گفتن من چه سودی به حال بینوایان دارد؟ خواندن تو چه سودی دارد؟ هیچ. ما بلدیم بنشینیم، به آسمان خیره شویم، حض خودمان را از طبیعیت و آسمان ببریم، بعد آن ژست انساندوستانهمان گل کند و در نکوهش بیعدالتی و لزوم کمک به بینوایان حرفهای پر قمتراق بزنیم، مارکس و انقلابهای کارگری را آرمان بشریت بدانیم، خودمان را آدمی فهمیده، با سواد و روشنفکر تلقی کنیم، بعد در نکوهشِ نکوهش این حالمان بنویسیم (مانند آنچه من میکنم) و در همین حال که قهوهی فرانسهمان دم میکشد، آدمی در سرما میلرزد، تنی فروخته میشود، مردی تنها در رودخانهی خشک غرق میشود و زندگی ما، بیکم و کاست ادامه مییابد.
بگذریم، نه؟ اما اینبار، گذشتنی در کار نیست. ما پولدارتر میشویم، سفرهای خارجهمان را میرویم، مرغ بریانمان را میخوریم، ایرانگردیمان را میگسترانیم و روز به روز مرزهای علم را تا سر حد جنون درمینوردیم، h-index های حالبههمزنمان را به رخ یکدیگر میکشیم، کلاس آلمانیمان را شرکت میکنیم، دیجیکالا را زیر و رو میکنیم و چندین میلیون پول موبایلی را میدهیم که نمونهاش را در دست داریم و مردی، تنها، در رودخانهی خشک، غرق میشود.
حالا فقط یک سوال میماند:
ما انسانیم؟
خداکند این باران هم به خیر بگذرد.
پینوشت اول:
حرفهای فوق و چیزهایی شبیه به آن، ابدا در نکوهش حیات و جامعه نیست. تمام حرف من این است: «زندگی زیباست. گاهی سخت و گاهی آسان. اما برای عدهای، رنجی چند برابر در پی دارد. آدمهایی که درست شبیه به ما چهل و شش کروموزوم دارند، از یک پدر و مادر زاده شدهاند و بندهی همان خدایی هستند که شده باشد روزی یک بار، به یادش میافتیم. اگر امروز این انسانها در رنج و سختی روزگار میگذرانند و آرام آرام جان میدهند و من و شما یک جا نشستهایم و صرفا به نوشتن، خواندن و یا انتشار چنین پستهایی بسنده میکینم، حقیقتا انسان نیستیم.»
پینوشت دوم:
لطفا خودتان/مان را دست کم نگیرید/م. ما نیز روزی پیر خواهیم شد. ما نیز روزی در این مملکت به جایگاهی خواهیم رسید، قدرت تغییر خواهیم داشت و ثروت کافی برای انجام خیلی از کارها را به دست خواهیم آورد. اما در آن روز، اگر یادمان برود که چنین آدمهایی درست در زیر پلی که هر روز از روی آن میگذریم، بی هیچ جا و مکانی، دارند روزگار میگذرانند، آن وقت دیگر هیچ عذری نخواهیم داشت. باید فکری اساسی کرد. حرف زدن کافی است. باید فکری اساسی کرد. باید برای ایجاد تغییر، همراه شد چرا که در چنین شرایطی، بیشک یک دست هیچ صدایی ندارد اما هزار دست، آنچنان صدایی به پا میکند که تاثیرش، زندگی آدمهای بسیاری را زیر و رو خواهد کرد. به قول میلاد کاواری عزیز، بیایید شعارهای زندگیمان را زندگی کنیم و یادمان نرود که انسانیت یعنی چه.