این روزها که هوا قدری وحشیتر شده است و شبها از فرط عرق کردن و تولید الکتریستهی ساکن در نتیجهی چرخشهای سیصد و شصت درجهای ام در رختخواب، خواب بر چشمانم حرام میشود، به گوشهای از حیاط خانهی مادربزرگ پناه میبرم، بساط خواب را روی بارخواب قدیمی خانه پهن میکنم، بعد همانطور که دارم روی کمر شکسته از ششجایم دراز میکشم، حرفهای پزشک معالجم را به یاد میآورم که چیزی نمیگفت و فقط در چشمانم زل میزد، سری به نشانهی تاسف تکان میداد و بعد با اردنگی از مطب بیرونم میکرد.
بعد میآیم دراز میکشم، به آسمان خیره میشوم و عمر بیثمرم را در جستجوی ستارهی قطبی تلف میکنم. (این جا آهنگ تیتراژ خدابیامرز آنشرلی پخش میشود با تم سیاه) یادش به خیر، آن روزها که جوان بودیم و جویای نام، تمام صور فلکی را مثل کف دست از بر بودم. به چشم بر هم زدنی دب اکبرشان را پیدا میکردم، سراغ اصغرشان را میگرفتم و بعد یک راست میرفتم سروقت آن کمربند شکارچی و خوشهی پروین و این اسمهای عجیب و غریب. هر از گاهی هم شیطنت کودکیام گل میکرد، کمربند را باز میکردم و شکارچی را در میان اکبر و اصغر و خیلی از مدعوین که قدم رنجه فرمودند و از راههای دور و نزدیک در مراسم خاکسپاری اینجانب شرکت نمودند، حسابی بیآبرو میکردم.
همیشه سر به هوا بودم. البته نه در جستجوی کبک و قناری و این چیزهایی که در منطقه ما، به قول معروف، یوردش گم شده است، نه، صرفا در جستجوی اکبر بودم. این میشد که پایم از سه ناحیه، کمرم از شش ناحیه و دست کم ده پانزده دنده ام را از دست دادم. فدای سرم، مگر قبلا با آنها آپولو هوا کرده بودم که حالا دیگر زمان و زمین از کار بماند. حتما این لغو موقت پرواز کرودراگون ناسا هم تقصیر دست و پای من بوده است. والا با این ماستهاشون.
بگذریم. آسمان امشب قدری مهتابی است. آخر اساتید استهلال فرمودند که ماه را ندیدند و بعد دیدیم که ماه تابان سربرآورده و به همگان دهن کجی میکند. حالا یا آن جلوتر ها مناسبتی چیزی داریم یا الله اعلم که بیایید وارد جزئیات نشویم که فردا روزی برادران محترم حراست فیزیکی-شیمیایی از خجالتمان درنیایند.
فردا صبح گفته اند باید بیدارباش شش صبح داشته باشیم. قشون دایی بزرگم قرار است شبیخون بزنند به خانهی مادربزگ جهت صرف کلپچ. آخر سر من چه ایرانیای هستم که در این عمر بیبرکتم هنوز طعم کله و پاچه با شکمبهی نپز بز مش حسن را به عنوان صبحانهی سلامت، دوست دار طبیعت، نچشیده ام. البته از خدای عالم و عادل که پنهان نیست، از شما چه پنهان، قرار بود یک صبحی که هرگز نیامد برویم آن کله پاچهی زبان دراز یک دلی از عزا دربیاوریم اما خب به قول بزرگترها حتما قسمت نبوده است. البته خدا شاهد است که من قسمت بزرگ کیکم را دادم به او. ولی خب، کیک شکلاتی است دیگر، دل آدم را میزند. (پند اخلاقی: کیک نخورید؛ میخورید، کم بخورید؛ کم خوردید، پای لرزش هم بنشینید. البته آن خربزه بود ولی خب دیگر بگذریم؛ الکی مثلا من هم نصیحت کردن بلدم.)
حالا ما که نفهمیدم این قسمت چیست که بود و نبودش اینقدر تفاوتهای فاحش ایجاد کرد. اهمیتی هم ندارد فدای یک تار موی گندیدهی بز پیر مش حسن که دیگر دارد نفسهای آخرش را میکشد و قرار است فردا به سواحل نیلگون لانگرهانس ما سفر کند.
اینجا درست جلوی خانهی مادربزرگ یک تیر چراغ برق هم کاشتهاند که آقای شهردار (البته این آقا کراواتی جدیده وگرنه قبلی را که گرفتند بردند به خاطر امرار معاش از هدیههای بزرگ بزرگ میلیاردی و امثال این کارهای خطرناک که میگویند آخر و عاقبت ندارد. البته گفتهاند ولی شما باور نکنید.) لطف میکند و ماه تا ماه میآید یک آفتابه آب میریزد پایش بلکه قد بکشد و آن نوز زردرنگش را بیشتر در چشم و مغز ما فرو کند. چند باری با بیل و کلنگ و به رسم عزیزان زحمت کش عرصهی سازندگی میهن به جانش افتادیم که از ریشه بزنیمش. خودم یک بار بچههای زیر 5 سال فامیل را بسیج کردم که بروند پایش کار خرابی کنند بلکه اوره و این چیزهایی که میگویند دمار از روزگار درمیآورند، چاره کند اما افاقه نکرد که نکرد. آخر سر هم مادربزرگ برداشت یک لیتر نفت دولتی زمان فراوانی را ریخت پایش که از ریشه خشکش کند. به همان چراغ زرد قسم که اگر آخ گفته باشد. انگار که نه انگار. روز به روز عین درخت عر قد میکشد بیبار و بیثمر.
دارم فکرهایم را جمع و جور میکنم تا خیلی شیک و مجلسی، نوشتن را خاتمه ببخشم و بعد کاپ قهرمانی را از خاندان سلطنتی سوئد دریافت کنم آن هم به پاس یک عمر قلم فرسایی در خزعبل و مزخرف. ژوله راست میگفت، آخر من که هنری ندارم، برای این چیزها هم که جایی پول نمیدهند، لاجرم میمانیم و میسازیم تا 1500. به همین سوی چراغ قسم اگر بخواهم بلف بزنم یا فکر دزدی در 100 سال دوم را در سر بپرورانم.
این خر و پف های بیپایان مادربزگ هم باشد گواهی بر حسن نیت و صدق گفتار و کردار این حقیر و مخلص ملت.
تازه، امشب در حیاط را هم قفل نکردهام. البته محض احتیاط و با توجه به درصد خلوص عقلیام، یک فروند چماق متعلق به دورهی پیشدادیان و منسوب به خدابیامرز، گیو، کنار دستم گذاشتهام. خب آدمی است دیگر ناگهان دیدی دیوی ددی چیزی از راه رسید و البته خیالتان را راحت کنم، من خوابم سنگینتر از آن حرفاست که بخواهم با سیلی این چنینی بیدار شوم. آخر این پتوهای قدیمی خانه مادربزرگ انگار شیلدهای سربی آزمایشگاهی کاملا علمی رادیولوژی. به همین سوی چراغی که در سایهیاش نشستهام و قلم میزنم قسم که اگر همین امشب، بلاد کفار به معیت شیطان رجیم بر ما یورشی اتمی بیاورند، من تنها بازمانده ی این مرز و بوم کنام پلنگان و شیران خواهم بود. آنوقت خوب بهتان فخر خواهم فروخت و عین آن منورالفکرها میروم تنها در گوشهی فِرِد مینشینم، سیگار الترالایتم را روشن میکنم و در افق، گم و گور میشوم. شب هم میرویم محلهی خوبان جوج میزنیم با آب شنگولی تا شاد و سرمست، بگذرانیم دوران عزلت گزینی را.
القصه، من آخر روزی این تیر چراغ برق را از ریشه در میاورم. کور شدیم به مولا.
ارادتمند جنابتان،
پدر پسر شجاع