آخرین بازمانده.

ساعت ده دقیقه مانده به هفت صبح است و هنوز چشم بر هم نگذاشته‌ام. به خودم قول دادم این فیلم را ببینم و بعد بخوابم. حالا، انگار چیزی در درونم مرا به نوشتن وادارد، کلمات ناخودآگاه جلویم رژه می‌روند. دلم نمی‌آید فیلمی که دیده‌ام را برای دیگران تعریف نکنم، به عالم و آدم معرفی نکنم و بعد در خواب غرق شوم.

اولین بار، دو سال پیش، سی دقیقه‌ی انتهایی فیلم را در تلویزیون خودمان دیدم، به زبان خودمان. یک کار خوبی که این مرکز دوبله می‌کند این است که صداپیشگانی که یک‌بار یک شخصیت یا بهتر بگویم، یک بازیگر خاص را صداپیشگی می‌کنند، تا ابد همان بازیگر، می‌شود ارثِ پدرشان و اینطوری، منِ بیننده حداقل با آن شخصیت ارتباط برقرار می‌کنم.

مثلا یک لحظه چشم‌هایت را ببند و شخصیت Manny در عصر یخبندان با دوبله‌ی گلوری را مجسم کن. یا دیکاپریو در شاترآیلند. یا شخصیت مورگان فریمن در رستگاری در شاوشنگ. ما با این‌ها زندگی کرده‌ایم. هم با دوبله‌هایشان، هم با شخصیت‌های اصلی. حتی گاهی ترجیح داده‌ایم صدای شخصیت اصلی را با تمام دردسرهای زیرنویس بشنویم تا یک دوبله‌ی ضعیف.

تصور کنید!

بگذریم. نمی‌دانم قبلا هم در اینجا چیزی راجع به آن نوشته‌ام یا نه. واقعیت این است که من اصلا فیلم نگاه نمی‌کنم. گاهی هر از گاهی به سرم می‌زند و چیزی می‌بینم. ژانر؟ اصلا نمی‌دانم چیست. نگاه کردن تمام کارهای یک کارگردان معروف؟ برای من مثل آرزویی است که هرگز به آن دست نخواهم یافت. سینمای کره؟ هیچ ایده‌ای راجع به آن ندارم. هالیوود؟ فقط سرگرمم می‌کند. اسکورسیزی و نولان؟ هنوز نتوانسته‌ام بین اسم و چهره‌شان ارتباط معناداری برقرار کنم. پدرخوانده؟ هنوز ندیده‌ام. سه‌گانه‌ی بتمن؟ چهار سال طول کشید تا همه را تماشا کردم. آخرین بخش، اولین قسمت بتمن بود که همین دو ماه پیش و به زور قرنطینه، تماشایش کردم. سریال؟ سر جمع شاید در تماشای چهار سریال مرزهای پیشرفت و ترقی را درنوردیده‌ام و توانسته‌ام بیشتر از یک فصل ببینم. آن چهارتا هم یا به قدر کافی مستهجن بوده‌اند که شرم بیان دارم، یا به قدر کافی مسخره که هیچ‌کس نگاهشان نمی‌کند یا در میانه‌ی فصل دوم مثل بقیه فیلم‌ها و سریال‌ها کنارشان گذاشته‌ام یا کلا به این نتیجه رسیده‌ام که چی؟ فیلم خوب؟ لطفا سوال بعدی! فیلم بد؟ همان جواب قبلی!

خلاصه بگویم؛ به قدر یک پسربچه‌ی اول دبستانی، با فیلم، سینما، کارگردان‌ها و بازیگران، بیگانه‌ام. از اسکار، فقط آن سخنرانی متیو مکانهی را به یاد دارم با چاشنی دلقک بازی‌های اِلن در یکی از دوره‌ها که میزبان برنامه بود. گولدن گلوب برای من در شوخی‌های جیم کری معنا می‌شود و دیگر هیچ!

حالا شاید در همین میان سوال پیش بیاید: «خب تو که فیلم نمی‌بینی، به جایش چی کار می‌کنی؟» سوال خوبی است. اما فقط سوال خوبی است و خبری از جواب خوب و این مسخره بازی‌ها نیست. این‌ها را بروید در گل‌آقای شماره 15 و مصاحبه با سردبیر فقید بیابید. نهایتا بتوانید در گوگل سرچ کنید که آن هم اگر خیلی شانس بیاورید و فیلتر نباشد، با نگاهی عاقل اندر سفیه بدرقه‌تان می‌کند به سمت دریای بی‌پایان جواب‌های پرت و پلایش. پس لطفا سوال بعدی!

بگذریم. داشتم داستان فیلم را تعریف می‌کردم. من کلا علاقه‌ی عجیبی به مقوله‌ی فیزیک داشته و دارم. با اینکه هیچ وقت حتی سعی نکرده‌ام به سمتش بروم و اوج هنر و تلاشم در این زمینه به دانلود فیزیک هالیدی و گذاشتنش روی دسکتاپ لپتاپ و صبح تا صبح گردگیری کردن غبارهایش، محدود می‌شود، همیشه از این نظر بادی به غبغب انداخته‌ام و تمام هوش و ذکاوت نداشته‌ام را به کار گرفته‌ام که در فیلم‌هایی که راجع به چنین چیزهایی است، عقده‌گشایی کنم. به همین دلیل هم، از پایه و اساس، طرفدار هر فیلمی هستم که راجع به فیزیک علی‌الخصوص فضا و فضانوردی ساخته شود. مثلا Interstellar را هیچ‌وقت از یاد نخواهم برد. با Gravity زندگی کرده‌ام. Ad Astra را خیلی پسندیده‌ام و امشب هم رفتم سراغ The Martian. می‌گفتم؛ نخستین بار، سی دقیقه‌ی انتهایی را در تلویزیون خودمان دیدم. بعد دیگر خبری نبود تا مراسم اسکار که باز، مَت دیمن به خاطر بازی در این فیلم، نامزد دریافت جایزه بود ولی دیکاپریو گوی سبقت را ربود و سر همه بی‌کلاه ماند.

این شد که امشب به سرم زد و گفتم دلی از عزا دربیاورم و سرانجام پایش افتاد و به تماشای آن نایل شدم. در باب خود فیلم اما، باید بگویم، نسبتا قدیمی است و همه دیده‌اند. محصول 2015 با کارگردانی کسی که نمی‌شناسمش و خب اهمیتی هم برای من ندارد.

چیزی که برای من در این فیلم خیلی جذاب بود و باعث شد دوباره به سراغ دیدنش بروم، این بار، کامل و نصفه نیمه، نبرد آدمی با تنهایی و ناامیدی است. چیزی که از دقیقه‌ی اول فیلم توی چشم می‌آید و این سوال بزرگ که زیستن برای چه؟

هرچند به عقیده‌ی منِ بی‌خبر از فیلم و سریال، داستان فیلم آنقدرها که گنجایش برای نشان دادن این نبرد را داشت، خوب داستان‌پردازی نشده بود. در هیچ‌کجای فیلم، منِ بیننده حس نکردم که آدمی تنها در یک سیاره‌ی دیگر، مرگ را بیخ گوشش حس می‌کند.

شخصیت‌های داستان خوب شکل نگرفته بودند و حتی سابقه‌ی خود واتنی به عنوان شخصیت اصلی داستان، گنگ و ناآشناست. منِ بیننده، هیچ چیز از گذشته‌ی او، دلبستگی‌های او و سلایقش نمی‌دانم و تا پایان داستان، نخواهم فهمید.

اما به هر حال، من را به فکر واداشت و مجبورم کرد پرنده‌ی پرسوخته‌ی خیال را پر بدهم به سرزمین بی‌آب و علف مریخ و خودم را در چنین شرایط اسفناکی تجسم کنم و بعد به زمین برگردم و تنهایی واقعی را در اینجا، در آغوش کشم. (و خب، دو صد البته که برای بیننده‌ی سطحی‌نگری چون من، این چیزها جذاب است و برای آن‌هایی که فیلم‌باز هستند، تنها یک شوخی مضحک است)

باید بگویم، این تنهایی، زیباست، خیلی زیبا. به شرط آنکه زیبایی‌اش را درک کنی، نه وجه توی ذوق زننده‌اش را. یا اینکه بخواهی با آن، احترام، محبت و توجه دیگران را گدایی کنی. این تنهایی، واقعی‌ترین چیزی است که برای من جذابیت دارد. واقعی‌ترین و آخرین چیزی که برایم باقی مانده است.

پی‌نوشت: این روزها، یک سریال سیتکام در دست انجام دارم که ذره ذره می‌بینم و با آن می‌خندم. رهایش نمی‌کنم چون نیاز دارم بیست دقیقه‌ای در طول روز، بخندم و از دنیای واقعی فاصله بگیرم و در یک سرزمین کاملا فانتزی با شخصیت‌های خیالی و داستان‌های ایده‌آل، پرواز کنم. فیلم‌های سینمایی را که کلا کنار گذاشته‌ام. هر از گاهی در جستجوی چیزی مرتبط با فضا، به این‌ور و آن‌ور سرک می‌کشم. اگر خدایی‌ناکرده به سرم بزند و بخواهم چیزی ببنیم، جز فیلم‌های معرفی شده توسط ده‌ها نفر، ترجیح می‌دهم مستند تماشا کنم؛ یا فیلم‌هایی که به شکل مستند ساخته شوند اما با یک روایت داستانی جذاب‌تر.

فوتر سایت