آیدایِ من!

خیال می‌کنم. دستانت را گرفته‌ام. عمر آشنایی‌مان به ماه نمی‌کشد، اما جسور شده‌ام. خیال می‌کنم که دستانت را محکم در آغوش گرفته‌ام. تنت را به سینه چسبانده‌ام و حرم نفس‌هایت را در گوش، زمزمه می‌کنم. جسور شده‌ام. عشق تو مرا جسور کرده است. عشق تو مرا به دیوانگی کشانده است. عشق تو، عزیزترین‌ِم.

حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف‌های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست می‌داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می‌خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز می‌دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف‌های تو.

مرده بودم. ماهیِ بی‌جانی بودم بر ساحل پرتلاطمِ حیات. اکنون، زنده‌ام. زنده به عشق. به زندگی می‌اندیشم و آسمانِ چشمانت را به تماشا نشسته‌ام. دوستت دارم، عزیزترین‌م.

آیدای من!
اکنون دیگر هوا روشن شده است.
دوست داشتن، چه زیبا، چه پرشکوه، چه انسانی است!

چه باشکوهی! چه بگویم در وصفت که ادا کند آن حقِ لایزالِ زیبایی‌ات را! چگونه شرح دهم خنده‌های بی‌بدیل‌ت را! چگونه بگویم از لحظه‌های شادمانی‌ات! چگونه بخوانم رموز ناگشوده‌ی اندامت را!

زیبایی تو، لنگری است
که میان آفتاب‌های همیشه، در نوسان است.
زیبایی تو، شکست ستمگری است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا، روز دیگری است!

چه پاک است این عشق! چه بی‌نظیر است این دوست داشتن! کاش، کاش، کاش تو نیز مرا آنگونه دوست بداری که پرندگان، آسمانِ فیروزه‌ را! کاش، کاش، آنگونه بخواهی که کودکی، پستانِ مادر را! چه بگویم، چه بگویم از عشقی که سینه می‌شکافد، رخ برمی‌تابد و در پستوهای زمان، وجودم را به آتش می‌کشد!

این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمه‌ی تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست‌داشتن. زیرا که در این‌جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آنکه بدانی درباره‌ی تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم.

زیبای من! خوشبختی، آن فره لایزالِ ایزدی، آن همای سعادت، تویی! با تمام زیبایی‌های چشم‌نوازت! با آن روح بلندت، با آن دستان ظریفت! با آن چشمانِ نافذت. و من، خوشبختم. خوشبختم. به سانِ بنده‌ای که سعادت هم‌نشینی با معبود نصیب‌ش شده باشد. خوشبختم و به عشق‌ت، عطشان!

بزرگ‌ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا بزرگ‌ترین عشق دنیا در قلب من است… عشق، بزرگ‌ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگ‌ترین مرد دنیا نباشم؟
خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می‌تپد، با تپش خود مرا به همه‌ی پیروزی‌ها نوید می‌دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوش‌بخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چگونه خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا نباشد؟

بهارِ من! بیا و ببار بر این دشت خشک! بیا و طراوت را به دامان این روزهای تار ارزانی دار! بیا و با آمدنت، آمدنی نو، در جهان رقم زن! بیا! بهارِ من! شتابان و مستانه، بنده‌ی خویش را دریاب.

آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعه‌ام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویَم و شکوفه کنم. من بی‌تو هیچ نیستم، بی‌تو هیچ نیستم، بی‌تو هیچ نیستم.

هستی‌ام، پیوسته با حضورت همدم است و فراقت، مرگ من است. مبادا، مبادا روزی، روی برتابی از بنده‌ی مسکینت. مبادا روزی که آنچه بین ماست، آنچه عشق می‌نامندش، برای ثانیه‌ای، به قدر چشم‌برهم‌زدنی، از دامانِ سرسبز قلب‌های پرخونمان، رخت بربندد.

ساعت 6:30 آمدم خانه، نبودی
الان 7:30 است، خانه را بدون تو نمی‌توانم تحمل کنم.
می‌روم بیرون و گشتی می‌زنم، برمی‌گردم.
امیدوارم تو در را به رویم وا کنی.
خانه بی‌تو، جهنم است.
هر لحظه‌ای که بی‌تو می‌گذرد، جهنم است.

به خود می‌آیم. دلبرکم! به خود می‌آیم. افسوس، که دست سرنوشت، ما را جدا انداخته است؛ اما امیدوارم. امیدوارانه به روزهای نیامده امیدوارم. به خدایمان سپرده‌ام، احوال دلت شاد باشد و خندان. بخند، دلبرکم، بلند و پرهیاهو، بخند.

افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یکبار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشته‌ی پرتوانِ عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یکبار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ‌گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربدری و بی‌سروسامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌ای بیش نیست؟

پی‌نوشت:
آنچه در کادر‌های فیروزه‌ای خواندید، بخش‌های گلچین‌شده‌ای بود از نامه‌های احمد شاملو به آیدا.
عشق بورزید.

فوتر سایت