بخند، عزیزترین‌م.

لبخند، چیز نایابی است. نایاب که نه، تقریبا محال. محال از این جهت که دیگر مشکلات، امانمان را بریده، طاقتمان طاق شده و ترجیح می‌دهیم گوشه‌ای بنشینیم و در خودمان مچاله شویم تا اینکه در جمع باشیم و با شوخی‌ها و خنده‌ها، پابه‌پای بقیه، زندگی را بگذرانیم.

«او»، اما، از جنس دیگری است. طلایی نایاب در بحر غم‌ها. آدمی دلخوش به اکسیژنی که هر دم می‌نوشد، غذایی که نوش جان می‌کند و سلامی که تحویل چهره‌ی مغموم آدم‌ها می‌دهد. باید اعتراف کنم که در تمام این سال‌ها، هیچ کس را به اندازه‌ی او سرزنده و شاداب ندیده‌ام.

ریز جثه و ظریف، با چهره‌ی بشاش و روشن، موهایی که نیمی از صورتش را می‌پوشاند با خالِ زیبایی بر گونه‌ی چپ. لبانی نازک و چشمانی که طنازی‌اش، هوش از سر می‌پراند.

اما در کنار این زیبایی‌های خداداد، لبخندش، چیز دیگری است. لبخندی که هیچ‌گاه از لبانش جدا نمی‌شود. مرا یاد قولی می‌اندازد از کسی که نامش را در خاطر ندارم: «برخی شاد به دنیا می‌آیند و برخی غمگین.» و او در میان تمامِ مغمومان، شاد زیستن را انتخاب کرده است.

محبت، اما، ویژگیِ دیگر اوست. محبتی که ریشه در روح بلندش دارد و قلبی تپنده به کوچکیِ گنجشکک روی بامِ خانه‌ی مادربزرگ، اما، عمیق و فراغ‌بال در دنیای نامهربانی‌ها.

معاشرت با او، بهترین اتفاق این روزهای زندگی است و طعم این همنشینی، تا ابد، به خاطرم خواهد ماند.

نمی‌دانم این حرف‌ها را می‌خواند یا نه. اما اگر روزی خواند، کاش بداند که «او»، عزیزترینِ آدم‌های زندگی‌ام است.

فوتر سایت