فهمیده‌ها و نفهمیده‌ها.

اولین بار وقتی چشمم به این دنیا و آدم‌هایش باز شد، چیزی جز سفیدی و روشنایی نمی‌دیدیم. صداهای موهومی توی سرم می‌پیچید و بوسه‌های نامفهومی از سر عشق را روی گونه‌هایم حس می‌کردم. خیال می‌کردم در بهشت متولد شده‌ام. آن هم با فرشته‌ی نگهبانِ دلنشینی که زمین خوردن و دوباره ایستادن را به من خواهد آموخت.

دومین بار را به سختی به یاد می‌آورم. شش یا هفت ساله بودم که با سر توی جوی فاضلاب فرود آمدم. بوی تعفن تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. فهمیدم دنیا سراسر لجن است و خندیدن‌ها، گریستن‌ها، آوازها و تمام تابلوهای زیبای عالم صرفا یک رایحه‌ی پوشالی برای پوشاندن این لجن‌زار برای از بین بردن آن نه، صرفا پوشاندن آن. سه روز و سه شب خودم را در حمام حبس کرده بودم و آنقدر آب و صابون به سر و تنم مالیدم تا سرانجام قدری شبیه به آدم‌های خوشبو شدم. تمام دوستانم را از دست دادم و بعد یاد گرفتم باید همینطوری به زندگی ادامه دهم.

سومین بار، شاید ده ساله بودم. تازه پدرم را از دست داده بودم. روی پله‌های بین دو طبقه‌ی مضحک مدرسه ایستاده بودم که دوستم از من پرسید آن مرد پدرت بود؟ من با خنده پاسخ دادم و خیال کردم چقدر خوش شانسم که پدری نیست که زیر بال و پرم را بگیرد و بتوانم در نقاط حساسِ زندگیِ رو به زوالم، از او مشورت بگیرم. بعد رفتم توی حیاط پیش معلم دوست داشتنیِ پنجم ابتدایی‌ام ایستادم و مشتی نصیحتِ جانانه را آویزه‌ی گوش‌هایِ کَرَم کردم و تا ابد به آن‌ها پایبند ماندم.

چهارمین بار، در یکی از نیمه شب‌های بهار هشتاد و هشت اتفاق افتاد وقتی نگران آینده بودم. فرشته‌ی نگهبان دستانم را گرفت. من را به سینه‌ی خود فشرد و قوت قلبی به من داد که هرچیزی را از سر راهم برمی‌داشت و هر صعبی را سهل می‌کرد. آنجا بود که فهمیدم آدم‌ها به چیزی بیشتر از یک سلام ساده نیاز دارند تا بتوانند زندگی نکبت‌بار زمینی‌شان را ادامه دهند.

پنجمین بار، سر کلاس علوم دوم راهنمایی‌مان بود. وقتی جلوی جمع، بعد از جواب دادن به مشتی سوال مضحک و بی‌محتوا، اندکی تحقیر شدم. فهمیدم مهم نیست چند بار یک کار را درست انجام دهی. مهم این است که اشتباه نکنی. آدم‌ها آنقدر احمق‌اند که همان یک اشتباه را می‌بینند و چیزی از درستی‌ها قرار نیست به دادت برسد. بعد به فاصله‌ی چند دقیقه متوجه شدم که دوستی روی این زمین خاکی، چیز نایابی است. از آن جمع سی و دو نفره تنها یک نفر به من نخندید و همان آدم شد تنها رفیقِ به جا مانده از دوازده سال دوران تحصیلِ من در آموزش عمومی این مملکت.

ششمین بار، روز اول دبیرستان بود. وقتی نزدیک بود اخراج شوم. وقتی فهمیدم هرکسی را بهر کاری ساختند. وقتی فهمیدم عنوانین، شعور برای آدم‌ها به همراه نمی‌آورند. وقتی فهمیدم باید حق‌ام را از مشتی آدمِ بی‌عرضه پس بگیرم وگرنه کلاهم پس معرکه است و این اتفاق یکبار دیگر، در سال آخر دبیرستان هم رخ داد و تا مرز اخراج از مدرسه پیش رفتم. تنها به جرم دفاع از حقیقت و آن چیزی که حق من بود. یک حق مسلم و هسته‌ای.

هفتمین بار، اردیبهشت نود و پنج بود. آن‌جایی که آدمی که از او تنفر عجیبی به سبب غرور بی‌خود و بی‌جایش داشتم، زبان به تملق باز کرد و من و کارم را ستود. شاید به خودم می‌بالیدم. شاید اشتباه می‌کردم ولی فهمیدم نباید آدم‌ها را اینقدر ساده قضاوت کرد. فهمیدم آدم‌ها مهربان‌تر از آنی هستند که من هجده ساله فکر می‌کنم و تودارتر از آنی که با یک نگاه ساده بتوانی به کنه نیت و یکپارچگیِ ذات و روانشان پی ببری. از آن روز به بعد، هرکسی را خوب دیدم مگر آنکه خلافش را ثابت کند. البته بعدها و در موقعیتی که به خاطر ندارم، یاد گرفتم که هرچه یاد گرفته بودم اشتباه بود و آدم‌ها ناخلف هستند، مگر آنکه خلافش را ثابت کنند. همینقدر بدبین، همینقدر متعفن.

هشتمین بار، یک هفته قبل از کنکور سراسری بود. وقتی فهمیدم خیلی از چیزهایی که در زندگی رخ می‌دهند تنها به شانس ما آدم‌ها بستگی دارند. یکی شانسش می‌زند و در پایتخت متولد می‌شود و به خیلی چیزها می‌رسد، یکی هم می‌شود بچه شهرستانی و بعد باید در همه چیز دست و پا بزند. یکی هم هیچ شانسی برای هیچ چیز سراغش نمی‌آید و آینده‌ی فروپاشیده‌اش را لابه‌لای ته‌مانده‌ی غذای منِ همیشه نالان از شرایطِ زندگی، می‌جوید. فهمیدم دنیا هیچ کجایش به هیچ کجایش نمی‌آید و این لباس شکیلی که تحت عنوان عدالت برایش دوخته‌اند، بدجوری روی تنش زار می‌زند. فهمیدم دنیا همینی هست که هست و اگر خیلی نگرانشم، باید کاری بکنم.

نهمین بار، یکی دو ماه بعد از کنکور سراسری بود. وقتی فهمیدم خیلی چیزها را نمی‌فهمم. وقتی خودم را در درون خرد کردم تا منِ بهتری بسازم. وقتی دیدم محبت آدم‌ها چقدر به شرایط بستگی دارد. چقدر آدم‌ها کوته‌بین هستند و اگر می‌خواهم به سرنوشت شوم آن‌ها دچار نشوم باید فکری به حال شخصیت مضحکِ انسانی‌ام کنم و بیشتر شبیه به حیوانات رفتار کنم تا اخلاقِ همیشه مهجور و مسخره‌ی آدم‌ها. فهمیدم طبیعیت، مادر بهتری است تا جامعه. عدالتِ یک کفتار می‌ارزد به یک قاضی و خیلی چیزهای دیگر.

دهمین بار، اولین روز ورودم به تهران بود. خیلی چیزها راجع به آن شهر شنیده بودم. یک بچه شهرستانیِ دست و پا بسته بودم که خیال می‌کردم تهران شهر آرزوهاست. تهران شهر نبود. جنگل بود. به لطف اتفاقات روز اول، فهمیدم خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد. فهمیدم اینجا یا باید بخوری و یا خورده شوی. چیزی به نام آدم نخواهی دید. هرکسی، گرگی است که می‌خواهد تو را بدرد. از راننده‌ی تاکسی بی‌شعوری بگیر که به سبب یک چمدان اضافه‌تر، کرایه‌ی دوبرابری می‌خواهد تا آن پشتِ میزنشینِ بی‌شخصیتی که علنا تقاضای رشوه می‌کند تا آن ساختمان تمام شیشه‌ای زیبا که سرمایه مملکت را چپاول می‌کند بی‌آنکه کسی ککش هم بگزد. فهمیدم با آن شهر و آدم‌هایش بُر نمی‌خورم. فهمیدم تهران، شهر آرزوها نیست، شهر تبدیل شدن به موجودی درنده خوست که هرچیزی را می‌درد حتی برادر خودش را. این‌ را همان روز اول و بعد از چند ساعت گشتن در شهری بی‌درپیکر فهمیدم و چقدر خوش‌شانس بودم که آرمان‌های احمقانه‌ام بیشتر از چند ساعت دوام نیاوردند و فهمیدم چند مرده حلاجم. فهمیدم من آدم ترافیک نیستم. نمی‌خواهم سه ساعت از هر روزم را توی دود دست و پا بزنم برای یک لقمه نان. فهمیدم ترجیحم این است یک شهرستانی پخمه باشم و مضحکه‌ی هر تهرانیِ خوش‌سیمایی شوم تا اینکه بخواهم برای فرار از خورده شدن، لهجه‌ی مادری‌ام را کنار بزنم و آنقدر سخت حرف بزنم که هر ماهیچه‌ای در صورتم روزی هزار بار آرزوی مرگ کند.

یازدهمین بار، عید سال نود و شش بود. هنوز نمی‌دانم آنچه در آن زمان اتفاق افتاد، چطور بود و چطور شد. همه چیز به ثانیه رخ داد و من از کاری که می‌خواستم انجام دهم به توصیه دوستِ سابقی، دست کشیدم. بعدها پشیمان شدم؟ نمی‌دانم. اصلا پشیمانی چیست؟ فهمیدم گاهی باید مغزم را هم به کار بگیرم. بالاخره آن یک کیلو و نیم بافتِ عجیب و غریبِ توی سرم باید یک جاهایی هم به کار بیاید یا نه.

دوازدهمین بار، ترم چهارم دانشکده بود. وقتی اتفاقات بی‌آنکه من کنترلی بر روند آن‌ها داشته باشم یکی پس از دیگری رخ دادند و من تنها یک گوشه نشسته بودم و مات و مبهوم، خرد شدن تمام آرمان‌های زندگی‌ام را تماشا می‌کردم. وقتی همه چیز ذره ذره فرو می‌ریخت و من جز حسرت، چیزی برای خوردن نداشتم. فهمیدم دنیا قرار نبوده و نیست، که بر وفق مراد باشد. همینی هست که هست. این را برای دومین بار با پوست و گوشتم درک کردم. فهمیدم باید با خیلی چیزها کنار آمد. نباید به خیلی چیزها فکر کرد و باید در خیلی چیزها غرق شد تا بوی تعفنی که این بار نه از دنیا، که از آدم‌هایش می‌آید، حالت را بهم نزند.

سیزدهمین بار، تابستان نود و هشت بود. اصلا یادم نمی‌آید چگونه تابستان را گذراندم. هر کاری کردم تا به چیزی که می‌خواهم نرسم. یک سیکل معیوب. فهمیدم سیکل‌های معیوب، نه تنها تخریب‌چی‌های کارکشته‌ی کارزار زندگی ما نیستند، که خیلی هم کارشان درست است. فهمیدم باید خراب شد. باید فرو ریخت. اصلا ساختن بی‌معناست و هرچه خراب‌تر بهتر. فهمیدم دارم چیزهای عجیبی را می‌فهمم و برای چندمین بار، عمیقا از خودم ترسیدم و به خودم پناه بردم.

چهاردهمین بار، پاییز نود و هشت بود وقتی دیدم وقاحت آدم‌ها می‌تواند بی‌حد و حصر باشد. وقتی دیدم چقدر آدمی می‌تواند متنفر باشد. چقدر می‌تواند بی‌رحم باشد. چقدر می‌تواند آدم نباشد. این‌ها را فهمیدم و باز از خودم و انسانیت غریزی‌ام ترسیدم.

پانزدهمین بار، اردیبهشت نود و نه بود. وقتی دیدم مهم نیست تو چکار کنی. مهم این است که دیگران چه چیزی را بخواهند ببینند و دنیا سراسر این است. مشتی آدمِ بی‌شعورتر از حیوان که طعم دل‌انگیز هر بهاری را زهرت می‌کنند. فهمیدم آواره بودن آنقدر‌ها هم بد نیست. یک جور حس عدم تعلق نسبت به هرچیزی که ریشه‌ای می‌شود برای رشدت. اینطوری، تو می‌شوی آن کاکتوس پرخاری که نه رشد می‌کند، نه زرد می‌شود، نه گل می‌دهد و نه می‌میرد. حتی گاهی به آب هم دیگر نیازی ندارد.

شانزدهمین بار، یکی دو ماه پیش بود. وقتی فهمیدم کنار آن دوست سال‌های دور دبیرستان، می‌توانم یک جای دیگر برای کسِ دیگری باز کنم و بعد به خودم ببالم که بعد از بیست و سه سالِ کذایی، تنها دو دوست واقعیِ صمیمی در تمام دنیا دارم و ازین جهت آنقدر خوش‌حال باشم که برای مدتی، همه چیز را فراموش کنم. بعد آنقدر شیفته‌ی محبتشان شوم که به احترام حال خوبشان، وقتی ثانیه‌ای در کنارشان قرار می‌گیرم، همه چیز را فراموش کنم و آنقدر بخندم که به قول عزیزتر از جانی، تمام ماهیچه‌های صورتم به درد بیاید. فهمیدم می‌توانم خانواده‌ی دیگری داشته باشم و از بودن با تک تک اعضای دلنشینش، غرق در لذت شوم.

هفدهمین بار، همین امشب بود. فهمدیم به نقطه‌ی عجیبی در دنیا رسیده‌ام. یک جور منتظر نبودنِ دیوانه‌وار که از درون روح آدمی را خراش می‌اندازد و صدای ناخن‌های بلندش روی مغز شیشه‌ای‌ام، گوش را کر می‌کند. فهمیدم این نوشتن‌ها بیهوده است. این حرف زدن‌ها به هیچ کار نمی‌آید. فهمیدم باید کولر را خاموش کنم، در گرما بنشینم و مشتی حرف‌های قدیمی را از گنجه‌ی روزگار بیرون بکشم تا بتوانم از خنکای نسیمِ نیمه شب لذت ببرم. فهمیدم هیچ نمی‌فهمم و دیگر هیچ نمی‌دانم. الله اعلم.

پی‌نوشت: این هفده موقعیت در بیست و سه سال اخیر، هفده نقطه‌ای بودند که در امروز من خیلی خیلی اثرگذار بوده و هستند. بعضی‌هاشان دیگر از رونق افتاده‌اند و منسوخ شده‌اند. بعضی‌هاشان را تازه کشف کرده‌ام. بعضی‌هاشان را هم از قلم انداخته‌ام و شماره باید از هفده مرتبه، خیلی خیلی بیشتر می‌شد. به هر تقدیر، زندگی است دیگر، با تمام چیزهایش ادامه می‌یابد، به سمتی نامعلوم تا زمانی نامعلوم.

فوتر سایت