پیشنوشت:
سفر هشت روزهی من به لار، آنقدر آکنده از اتفاقات ریز و درشت بود که دلم نمیآید هیچ کدام را به دست فراموشی بسپارم. سلسله نوشتههایِ «لارستان»، اما، تلاش مذبوحانهای است برای به تصویر کشیدن حجم زیبایی و لطافتی که این شهر و مردمانش را در برگرفته است. کوششی که به هیچ وجه، حق مطلب را ادا نخواهد کرد اما خاطراتم را در بستری قدرتمندتر از ذهن فراموشکار من، جاودانه خواهد کرد.
از این یکی هرچه بگویم، کم گفتهام. هرچقدر قلم بفرسایم تا عمق و شیرینیاش را به رختان بکشم، باز هم کم گذاشتهام. اصلا مگر محبت، عاطفه، عشق و طعم خوشِ دوستداشتن در کلام میگنجد؟ مگر میشود عاطفهی بینظیر انسانها را در قالب مشتی کلمات بیروح ریخت و بعد انتظار چیز شیرینی داشت؟ مگر میشود روی محبت آدمها ارزش گذاشت؟
این جا، در لارستان، آنقدر محبت دیدهام که تاکنون در شهر خودم، در منطقهی خودم، در ایل و تبار خودم، نظیر آن را ندیدهام. آنقدر لبخندهای دوستداشتنی تحویل گرفتهام که خیال نمیکنم هیچ چیزی بتواند طعمِ دوبارهای حتی نزدیک به آن برایم رقم بزند.
نمیدانم. یا این فرهنگ مردم لار است (که تا آنجایی که پرسیدهام، این غریبنوازیِ دیوانهوار و شیرین، بخشی از فرهنگ مردم نیز هست) و یا انسانهای شریفی که من مهمان خانه و کاشانهی گرمشان بودهام، آنقدر به من احترام کردهاند که حالا دیگر هر احترام و محبتی به چشمم خار میآید (که الحق والانصاف، نظیر چنین انسانهای بامحبتی را کمتر به عمر دیدهام). هرچه که باشد، چیز بینظیری است. یک عشق مادرانه است به فرزندی که انگار تازه از سفری دور و دراز بازگشته است. یک عشق بیبدیل به آدمی که شاید خوب نشناسند اما او را تا جای ممکن، جزئی از خانوادهی خویش میدانند.
باید با خودم صادق باشم؛ در لار، حس میکردم خانوادهی دومی دارم. خانوادهای که غم و شادی عضوِ نحیف خودش را، آنقدر عظیم و مهم میبیند تا خدای نکرده خیال نکند، در مسیر سنگلاخیِ زندگی، بیپناه است. آنقدر به او محبت میکند تا فراموش کند دیروزش را و به فردایی روشن، امیدوارانه چشم بدوزد.
چه بگویم. چه دارم که بگویم. کلماتِ بیسرانجام از بیانِ این حس زیبا قاصراند. تنها باید بگویم، خیلی خوششانس بودهام که چنین سعادتی نصیبم شده است. که حس زنده بودن را بار دیگر با رگ و پیام، لمس کردهام.
کاش این محبت، این عشق و علاقهی عجیب و زیبا، نظیر لارستان، در جای جای این سرزمین دوستداشتنی به چشم بخورد و قدری از آدمخواریهایِ بیپایانِ امروزمان، دست بکشیم. ای کاش.