پیشنوشت:
اخیرا، بیشتر، نامه مینویسم. برای هرکسی که خیال کنم هنوز آنقدرها حال و حوصله دارد که چند خطی بخواند. بعضیها لطف میکنند و جواب میدهند و بعضیها بیتفاوت از کنار حرفها میگذرند. بعضی نامهها، سرنوشتشان، آن سطل زبالهی باسابقهی ویندوز است و الباقی هم باید حالا حالاها در آبنمک خیس بخورند تا گیرندههایشان، خواندن و نوشتن یاد بگیرند.
نامه شمارهی بیست و یک: نخستین نامه به طاهای عزیز
پسرخالهی عزیزم؛
سلام به روی ماهت. حالت چطور است؟ احوال پدر و مادرت چطور است؟ اگر این نامه را درست سر موقع خواندی، بعد تماسی بگیر تا قدری بیشتر راجع به جزئیات زندگی گپ بزنیم. شاید سری به کوهسبز زدیم و یک بستنی هم مهمانت کردم- البته اگر با بلدوزری چیزی تخریبش نکرده باشند تا آن موقع. آخر آدم یک پسرخالهی شیرین که بیشتر نمیتواند داشته باشد.
طاهاجان، امروز که این نامه به دستت رسیده است، احتمالا هجده ساله شدی. حسابی قد کشیدهای. بزرگ شدهای. مدتهاست که پشت لبت سبز شده است و خیالاتِ عجیب و زیبایی در سر داری.
احتمالا داری برای دانشگاه خودت را آماده میکنی. نمیدانم. شاید اون روزها، که میشود پانزدهسال دیگر از امروزی که دارم این حرفها را برایات مینویسم، دیگر خبری از این چیزها نباشد. اما اگر بود، مثل همیشه، مثل همان روزی که در سه سالگیات از تو خواهش کردم که همیشه رویاهایت را دنبال کنی، امیدوارم، از صمیم قلب امیدوارم که به دنبال آرزوهای شیرینت رفته باشی.
طاهاجان، هجدهسالگی، چیز عجیبی است. از آن سنهایی است که برای خودش بحرانهای جذابی دارد. زندگیات به شدت تغییر میکند و نمیدانی که این روزهایی که بر تو میگذرد، قرار است تو را به دامان کدام گرداب بکشاند. نمیدانی تصمیمهایات درستاند یا غلط. میدانم که این چیزها را خوب میدانی. حتما گوشت از نصحیتهای پدر و مادرت هم پر است. مخصوصا خالهجان که اسطورهای است برای خودش در نصیحتکردن و پندهای خوب خوب به بچهها دادن.
واقعیت این است که من خیلی خوششانس بودم که اختلاف سنیام با مادرت، کم بود. صمیمیتی که من با او داشتم و هنوز حفظ کردهام را هیچ کدام از نوهها نداشته و ندارند. اصلا یک جور دیگری مرا دوست میداشت و این، مادرت را در نظرم، خیلی خیلی بزرگ میکرد. یک پشتیبان تمام عیار برای روزهایی که از همه جا ناامید بودم. علاقه مشترک من و مادرت، همان گلهای سرسبزی است که بیشک، هنوز در پاسیون خانهتان، دارند نفس میکشد. خدا میداند چند بار برایام قلمه زد و یا از باغهای قصرالدشت، برایاش گلهای عجیب و غریب هدیه میبردم. خلاصه بگویم، مادرت، یک خالهی بینظیر برای خواهرزادهاش بود.
از حرفهای اصلیام دور نشوم. میگفتم. احتمالا گوشت از این نصیحتهای صد من یک غاز پر است. نمیخواهم چیزی بهشان اضافه کنم. فقط خواستم بگویم، حالا که هجده سالهای و احتمالا آنقدر خام که برای رسیدن به آرزوهایت حاضری هرچیزی را قربانی کنی، کاش یادت بماند هیچچیز ارزشمندتر از خانواده و دوستانت نیستند. هیچ آرزویی در دنیا، آنقدر بزرگ نیست که ارزش ندیدن مادرت را داشته باشد. هیچ خواستهای آنقدر ارزشمند نیست که رنج ندیدن دوستانت را برای مدت مدیدی بخواهی به جان بخری.
میدانم، خوب میدانم که شهوت رسیدن به جایگاهی که کسی شوی برای خودت، چقدر تو را به حرکت وا میدارد. هیچ انتظار ندارم در همین سن، این حرفها را درک کنی و با جان و دل بهشان عمل کنی. نه؛ فقط این حرفها را به خاطر بسپار حتی اگر هیچوقت سراغشان را نگیری. آخر یک روزی، یک جایی، یک لحظهای در زندگیات فرا میرسد که بهشان میرسی.
و میدانی چیست؟ آدمی موجود غریبی است. تا خودش نرسد، قدم از قدم برنمیدارد. امیدوارم پیش از آنکه خیلی دیر شود، به حرفهایم برسی.
سلامم را به اهل خانه برسان. احترام خواهرت را هم خوب خوب نگه دار. خواهر بزرگتر- هرچند اختلاف سنیتان دو سه سال بیشتر نیست- چیزی است که نصیب هرکسی نمیشود. این را وقتی مثلِ همان حیوان خوش الحان در گل ماندی، میفهمی، پسرِ بازیگوشِ دوست داشتنی.
راستی، اگر فرصت کردی، زنگی بزن یا نامهای برای این پسرخالهی پیرت بنویس.
دوستدارت، علیرضا
15 تیرماه 1399