به احترام لبخند.

همیشه معتقد بودم، هیچ انسانی، تصادفی، در مسیر زندگی ما قرار نگرفته است. هیچ انسانی، بر حسب اتفاق، دوستِ ما یا دوستِ دوستِ ما نشده است. در هر اتفاقی، چیزی است که انتظار ما را می‌کشد. هر آدمی، داستانی است منتظر خوانده‌شدن و هر رویداد، درختی تنومند در مسیر زندگی که سالیان سال است، انتظار آمدن ما را می‌کشد.

در این بین، بعضی‌ها، پررنگ‌تر، به خاطر می‌مانند. گاهی به ناچار و گاهی با اصرارِ چیزی در درون ما. گاهی، ما نمی‌خواهیم و برای همیشه ماندگار می‌شوند، گاهی ما با تمام وجود، بودنشان را آرزو می‌کنیم.

اما چرا دارم این‌ حرف‌ها را اینجا می‌زنم. نمی‌دانم. شاید چون جایی دیگری برای حرف زدن ندارم.

راستش را بخواهی، گاهی شرم حضور، مانع از حرف زدن است. گاهی آدمی چیزی را می‌خواهد و بعد با تمام وجود به سمتش می‌دود و درست در یک متری، می‌ایستد، چشمانش را به زمین می‌دوزد، و سکوت را مهمان فاصله‌ی اندک خود با خواسته‌اش می‌کند.

این قصه روی دیگری هم دارد. چیزی شبیه به یک اتفاق. اتفاق که نه. یک تصمیم. تصمیم به بودن. به حضور داشتن، به خواستن و زیستن. به خندیدن و شنیدن. به خوابی ناز در یک شب دل‌انگیز تابستانی روی پشت‌بام خانه‌ی مادربزرگ.

یک تصمیم، که تمام زندگی‌ات را دگرگون می‌کند. یک رستاخیز دوباره برای زیستن. به احترام زندگی. به احترامِ محبت. به احترام هر چیزی که حیات را با خود به ارمغان می‌آورد. به احترام زمین، آسمان، عشق، اقیانوس، لبخندها و آن هیاهوی پر شر و شور کودکی.

نمی‌دانم چجوری باید قصه را ادامه دهم. خیال کردم شاید بد نباشد، لحظه‌ها را ثبت کنم. گاهی لحظات، مبهم‌اند و کوتاه. گاه عمیق‌اند و طولانی. آنچه مهم است، خاطره‌ای است که از خویش به یادگار می‌گذارند. خاطره‌ای که شاید سرآغازی باشد بر مسیری که انتهایش، در اوج ابهام، همواره یک لبخند بزرگ بر لبانت می‌نشاند.

لبخندی که ارزش زیستن دارد. لبخندی که ارزش فراموش کردن تمام بدبیاری‌ها و زندگی به شوقِ زندگی را با خود به همراه دارد. لبخندی که خود، معنای حیات است.

یک جور حال خوب. یک جور حال غیرقابل توصیف. یک جور خواستن. یک چیز عجیبی که در کلمات نگنجد. باید اقرار کنم، این نخستین بار است که از توصیفش عاجزم. نه دوست دارم با مشتی واژه‌ی بی‌محبت این لحظه را خراب کنم و نه دوست دارم برنجانمش.

تنها برای‌ام، لحظه مهم است. لحظه‌ای آغشته به زیباترین لبخند آفرینش. به عمیق‌ترین طنین صدای انسان‌ها. به خوش طعم‌ترین بوسه‌ی خلقت. به چیزهایی که از گفتنشان عاجزم.

اما هست. لمسش می‌کنم. هر روز، هر ثانیه، به سان مادری که فرزندِ بلورینش را در زهدان می‌جوید. به سانِ تمام عاشقان دنیا که در تاریکی حزن‌انگیز شب، روشنایی را می‌جویند. به سانِ خورشید و چیزهای دیگر.

نمی‌دانم. شاید باید نامه‌ای بنویسم. شاید باید بلند شوم و تا آن سر دنیا بدوم. شاید عرض دریاها را درنوردیدم.

شاید دریاها را در لیوانِ بلورینِ درخشانی، جرعه جرعه سرکشیدم تا عظمت اقیانوس را درک کنم. تا چشم‌ها را بیابم. تا راه را از بی‌راهه تشخیص دهم.

چیزهایی هست که می‌دانم. چیزهایی هست که نمی‌دانم.

مثلا می‌دانم، خدا، همیشه در همین نزدیکی، حواسش به زانوی زخمی کودکیِ شش ساله است. می‌دانم، فرشتگان، به لابه، دیدارت را می‌جویند. می‌دانم که بهشت، زمین است. آن دم که طنین خنده‌‌ات در هیاهوی زمان، تاریخ را به دام می‌اندازد و زمان را از آن خویش می‌کند.

اما نمی‌دانم‌هایم چه بسیار‌اند. چه بسیار‌اند. چه بسیار‌اند. کاش بدانم. کاش پیش‌از آن که خیلی دیر شود، پی به راز لبخندهای‌ات ببرم. پیش از آنکه دیر شود، حیات را در چشمانت بیابم. پیش از آن که دیر شود، مهمانِ خوبِ خانه‌یِ رویاها شوم.

بی‌خیال دنیا و آدم‌های محزونش، خلاصه بگویم و بی‌ابهام، چیزهایی هست که نمی‌دانی. چیزهایی هست که کاش، زودتر، بدانی.

پی‌نوشت:
خیال می‌کنم دنیا، بیش از آن که من خیال می‌کنم، ارزش زیستن دارد. ارزش ماندن دارد. ارزش خندیدن دارد. ارزش تمامِ چیزهایی که به چشمم بی‌ارزش‌ بودند را دارد. خیال می‌کنم، این نقطه را باید با عمق بیشتری ثبت کنم. شاید در قالب یک نامه. شاید یک قطعه‌ی دل‌انگیز. شاید یک تصویر محسور کننده. شاید…

به احترام تمام چیزهایِ خوبِ دنیا.

فوتر سایت