خیال میکنم باید چیزی بنویسم. باید بگذارم کلمات راه خودشان را از چشمانِ خوابالودم به این کاغذهای کهنه پیدا کنند. باید کوتاه بیایم. جنگی در کار نیست. هر چه هست، هر چه بود، هر چه خواهد بود، نسیمی دلنشین است در پهندشتِ خداوندی.
باید بگذرم، از تمامِ کتابفروشیهای شهر. این چیزها در هیچکتابی پیدا نمیشوند. یک حسِ نابِ خوابِ بعدِ از غذا در پنجشنبهترین جمعهی سال.
«باد نامِ کسانِ مرا میآورد» و زندگی، با تمام دوگانگیِ گیجکنندهاش در بستری غور، جریان مییابد. زندگی، خود را با زیستن، با عشق، با چیزهایِ نگفتنی به در دیوار میکوبد تا بشکند زندانِ خودساختهی ِ تمامِ آدمهای جهان را.
شب، صبح را نوید میدهد و صبح، آواز چکاوکی خرد بر بامِ خانهی مادربزرگ را. شب، میگذرد و صبح را نوید میدهد. «این ماهیت شب است، گذشتنی است، با شمردن لحظهها، رنج گذشتن را دو چندان مکن»، بگذار، تاریکی، تو را به سرانجام ازل برساند. بگذار راز ناگفتهی آسمانها در وجودت متبلور شود.
نور اما، خواهد آمد. از راهی آشنا. صدای پایی آشنا که غربت تمامِ سرزمینهای نرفته را میشوید. راهی که دیگر منزلگاهی است قریب.
درخت، در چشمانِ زندگی معنا مییابد و بادِ عصرگاهی، صدایِ خندهای را به جهانیان هدیه میدهد. خندهای دوستداشتنی در میان تمامِ نامهربانیهای ابرهای همیشه گریان.
خنده، جوانه میزند و درخت، به هست میپیوندد.
عطرِ خوشِ شالی، گوشنوازترین موسیقیِ جهان را در گوش زمزمه میکند و خواب، مهمان هر دو چشمِ عاشق میشود.
دریا، موجهایِ درخشانِ خویش را نثار خشکِ ساحل میکند و هر دم، صدفی سپید، در عمیقترینِ لایههای قلب ساحل، روییدن میگیرد.
زمان میایستد، به احترام عشق، به احترامِ زندگی، به احترامِ خویش.
مکان، رنگ میبازد و بودن، هر دم، نفسِ حقِ خویش را به آسمان میپاشد و ارغوانرنگِ سپهرِ نادیدنی را در برابر چشمانِ عالمیان، نمایان میکند.
این است رازِ حیات. این است رازِ بودن. بودنی سرشار از هستی در پهندشتِ خداوندی، زیر سایهی شیرینترین شعاعِ نورانیِ «آفتاب هشتم دیماه».