سه فریم از زندگی.

قبلا و در مجالی کوتاه، داستان فیلم ندیدن‌هایم را تعریف کرده‌ام. (+) حالا حس می‌کنم وقتی آدم خیلی فیلم نمی‌بیند، حتی ابلهانه‌ترین چیزها هم به نظرش جذاب است. از طرفی فاقد سلیقه خواهد بود و به صرف شنیدن اوصاف یک فیلم از دوست یا منقدی، ترغیب می‌شود که فیلم را ببیند. خیال می‌کنم، خوبی این جور فیلم ندیدن، لااقل این باشد که در کنار داستان هر فیلم، قصه‌ای برای تعریف کردن دارم. روایتی طولانی از زمانی که نام فیلمی را می‌شنوم تا لحظه‌ای که اشک‌هایم را پاک می‌کنم و از پای فیلم بلند می‌شوم و به خودم بد و بیراه می‌گویم که چرا باز نشستم و فیلم دیدم وقتی تا این حد بی‌جنبه‌ام.

روزهای اخیر اما، با تمام تلاطم‌های نام‌آشنایش، فرصتی بود تا چند فیلم به جا مانده را ببینم. به جامانده که شاید نه. که فیلم‌های به جانده‌ی من، قدر تاریخِ سینماست. اما چند فیلمی که جسته گریخته از این‌ور و آن‌ور، داستان‌شان را شنیده بودم. خوراک این چند روز، یک فیلم از هالیوود، یک فیلم از بوشهر و یک فیلم از سینمای فرانسه بود. فیلم‌هایی که به دلم نشستند هرچند هیچ نظری راجع به هیچ‌چیزشان ندارم و صرفا پیشنهادی خواهند بود برای آنانی که ندیده‌اند یا کمتر دیده‌اند.

(1) Departed 2006

داستان این فیلم، بی‌شک با علاقه‌ی وافر من به لئوناردو دیکاپریو و مت دیمن شروع می‌شود. دو بازیگری که خیلی از فیلم‌هایشان، آنقدر جذبم کرده است که لااقل چند ساعتی از دنیای واقعی خودم فاصله گرفته‌ام و در زیبایی حالات چهره‌شان گم شده‌ام.

اما جرقه‌ی دیدنش، بعد از حرف‌های مسعود فراستی زده شد. فراستی، منتقد مورد علاقه‌ام در سینمای ایران است. از آن دست آدم‌هایی که به نظرم خوب حرف‌ش را می‌زند و این شجاعتش، کاریزمای عجیبی برای‌ش به ارمغان آورده. یک آدم رک، گاهی گستاخ و شجاع و در مجموع، دوست‌داشتنی با ریش‌هایی بلند و همیشه، نامنظم. در مجموع، فیلم‌هایی را که فراستی تعریفی ازشان کرده است، با علاقه‌ی بیشتری می‌بینم. Departed هم یکی از آن معدود فیلم‌هایی بود که فراستی تعریفکی از آن کرد.

شاید Departed، یکی از مزخرف‌ترین و اعصاب‌خوردکن‌ترین پایان‌بندی‌هایی را داشته باشد که تا امروز شاهدش بودم. یک پایان‌بندی مناسب برای غافل‌گیر کردن منی که شاید از هندی بودن پایانِ فیلم‌ها یا از آن فرم پایانِ باز سینمایی، متنفرم و یک پایان‌بندی مناسب را به هر چیزی ترجیح می‌دهم.

به هر حال، ویدیو زیر بخش کوتاهی از قسمتی است که به دلم نشست، هرچند کوتاه اما جالب، زیبا و دردناک:

شاید بد نباشد بدانید که این فیلم چندین و چند اسکار هم گرفته است. البته در کنار چیزهای دیگر…

(2) Le Samourai 1967

فرانسه، برای من، همیشه در یک زبان شیرین، یک فضای سرد و منجمد و اُوورکت‌های بلند خلاصه می‌شود. کشوری با فرهنگی درخور توجه و معماری‌ای دوست‌داشتنی که با سینمای خاص خود، حرف‌های زیادی برای گفتن داشته است.

هرچند، سابقه‌ام در تماشای فیلم‌های غیرانگلیسی زبان، فاجعه است اما بعضی کارها، به سبب شخصیت‌پردازی‌های خاصشان، دل‌نشین‌اند.

این یکی، اما، داستان مردی بود که تنهایی را در آغوش می‌کشد. از آن بدتر، یک چهره‌ی خنثی نسبت به شرایط و اتفاقات. یک خونسردی عجیب و حال‌به‌هم‌زن که تا انتهای فیلم، دمار از روزگارت در می‌آورد.

البته، شاید داستان، خیلی کلیشه‌ای باشد اما بازیِ خیره‌کننده‌ی آلین دلون در کنار موسیقی چشم‌نواز فیلم، رنجِ سرمای فیلم را قابل‌تحمل می‌کند.

اما از آن فیلم‌هایی است که دیدنش حوصله می‌خواهد. یعنی آنقدرها چشم‌نواز نیست که همین ساعت، ارزش دیدنش را داشته باشد اما برای اوقاتِ بی‌کاری، بدک نیست:

در کنار این فیلم، دیدن Eternity and A day را هم پیشنهاد می‌کنم. قدری متفاوت اما زیبا و همچنان، عجیب.

(3) Take off

همه چیز از آشنایی من با احسان عبدی‌پور (احسانو) شروع می‌شود. آن فیلم تنهای‌ِ تنهای‌ِ تنها دوست‌داشتنی‌اش و بعد شیفته‌ی روایت‌بندی‌های بوشهری‌اش شدن.

این روزها، شاید بیشتر از هر نویسنده و کارگردانی، احسان عبدی‌پور و کارهایش را دنبال می‌کنم. مردی خوش ذوق که خوب بلد است از داشته‌های فرهنگی محیط زندگی‌اش استفاده کند و روایت‌های شگفت‌انگیزی از زندگی‌ِ مردم جنوب، آمیخته با اغراق‌های همیشگی را به تصویر بکشد.

عبدی‌پور، یک پادکست شیرین هم دارد که بخشی از داستان‌هایش را در آنجا، منتشر می‌کند به نام «احسانو» که در کست‌باکس می‌توانید مزه‌ی بوشهر را با آن بچشید.

اما داستانِ تیک‌آف، از سردخانه وزیری شروع می‌شود. جایی که انگار نقش پررنگی در رهایی شخصیت‌های عبدی‌پور دارد. جایی که آرمان‌شهر بدبخت‌ترین آدم‌های دنیاست. جایی که دوست داری بروی آنجا، کارگر‌هایش نفهمند، در را به رویت ببند، یخ بزنی و بعد از هفت سال یکی پیدا بشود، در را باز کند و بگوید: بیا، حالا برو ادامه بده. همین.

قبلا راجع به تنهایِ تنهایِ تنها، در اینجا نوشته‌ام. دیدن هر دو فلیم را شدیدا پیشنهاد می‌کنم.

وجه مشترک هر سه فیلم، یک چیز است: تنهایی، تنهایی، تنهایی…

پی‌نوشت:
اخیرا، جز مشتی مطلب تکراری که از اینجا و آنجا می‌آیند، چیزی ننوشته‌ام. یعنی نوشته‌ام، اما دیگر خیال منتشر کردنشان را ندارم. یا منتشر کرده‌ام ولی بعد پشیمان شده‌ام از حرف‌هایی که زده‌ام. گاهی به سرم می‌زند دیگر هیچ‌وقت ننویسم اما می‌دانم خیلی دوام نخواهم آورد و باز شروع می‌کنم. بیشتر سعی می‌کنم، حرفم را با همین شعرها، فیلم‌ها، موسیقی‌ها و چیزهای بی‌خطر بزنم. با چیزهایی که دیگر آنقدر شنیده‌اید، دیده‌اید و خوانده‌اید که هیچ تاثیری بر روح آدمی نمی‌گذارند. چیزهایی که باعث می‌شود آدم‌ها نسبت به قبل، بی‌تفاوت‌تر از کنار مسائل عبور کنند، بگذرند و برای همیشه، در خاطرات غم‌انگیز، به دست فراموشی سپرده شوند. علارغم تمامِ خواستن‌ها.
اما، مثل همیشه، بگذریم.

فوتر سایت