از نامه‌ها (3)

نامه‌ی شماره‌ی بیست و سه: به آن هسته‌یِ آلوسیاهِ بی‌معرفت!

آلوسیاهِ بی‌معرفت، سلام؛

اگر برای‌ت سوال است که چرا تو را آلوسیاه می‌خوانم وقتی فقط یک هسته‌ی کوچک هستی و خبری از آن گوشته‌یِ برشته‌یِ ترش‌شیرینِ دور و برت نیست، باید بگویم، دارم هندوانه زیر بغلت می‌گذارم مگر کمتر خراش نثار آن مریِ بی‌چاره‌ِ من کنی و سر راه، دو سه تا پیغام هم به این و آن برسانی.

آلوسیاهِ بی‌معرفت، از هفته‌یِ پیش که بنا بر اتفاق و ناخواسته، تو را بلعیده‌ام، تا همین امروز که این نامه را برای‌ت می‌نویسم، به همین سویِ چراغِ سوخته‌ی اتاق، یک لحظه از ذهنم بیرون نرفته‌ای!

همه‌اش دارم به این فکر می‌کنم که الان در کنار کدامین لقمه‌ی غذا لمیده‌ای و با کدامین نوبت از ترشحاتِ معده‌ام، دوشِ اسیدِ گرم، گرفته‌ای!

اصلا بگذار ببینم، الان کجایی؟

توانستی خودت را از آن سوراخِ کوچکِ پیلورِ بی‌خاصیتِ معده، خارج کنی و راه به دوازده‌ی دور و درازم ببری یا هنوز پاسپورتت را نداده‌اند که از آن دشت نمورِ تاریک، خلاص شوی؟

بگذریم!

خواستم بگویم، حالا که داری میروی، سلامِ مرا به چندین و چند دوست قدیمی برسان!

سر راه، سری به پانکراسِ بیچاره‌ام بزن. بهش بگو، می‌دانم که چه از دستم می‌کشد. بگو می‌دانم، نصف شب از خواب برخواستن و کمر همت بستن به ترشح مشتی آنزیم بی‌اعصاب، چه حالی دارد.

کمی آن طرف تر، سلامم را به روده‌ی کمر باریکم برسان. بگو، می‌دانم او هم از دستم چه می‌کشد. می‌دانم چه ساعت‌ها، به خودش کش و قوس داده تا چندین و چند کیلو غذایی که معده‌ی زرافه‌ هم از پس آن بر نمی‌آید را با ظرافت هرچه تمام، هضم و جذب کند.

بگو، می‌دانم چقدر روزگار به او سخت می‌گذرد. می‌دانم چه شب‌ها که از ترس خوراکِ روده بزرگه نشدن، خوابش نبرده است و تا صبح، قار و قور کنان خودش را به در و دیوار شکمم کوبیده است که تا شاید از خر شیطان پایین بیایم و چیزی بخورم تا مبادا او جور این نخوردن را نکشد.

این ها را بگو و رد شو.

کمی جلوتر، سری به آن آپاندیس بی‌معرفت بزن.

بگو، بی‌معرف، این است رسم رفاقت؟ این است سزای آن همه خوردن و بعدش ورجه وورجه‌هایی که تا شاید صدایت درآید و از جایت بجنبی و با دردی چیزی، اظهار وجود کنی؟ این است دست مزد من؟

همین ها را بگو، اردنگی‌ای نثارش کن و رد شو.

به روده‌ی بزرگم چیزی نگو. دل‌نازک است و شکننده.

این روزها از فرط نوشابه‌خواری، کمی حال و احوالش درب و داغان است. البته، بهش بگو که کمی زنیون برای‌ش کنار گذاشته‌ام تا حالش خوب شود. بگو از آن جنس اعلاهاست که مامان با گرد نبات قاطی کرده. بگو و رد شو.

خلاصه، خودت که بی‌معرفتی و نماندی در دهانم تا کمی گپ بزنیم. از هول حلیم، راست افتادی توی دیگ و حالا باید این چندین و چند متر سیستم گوارشی ما را بالا و پایین بروی و آنقدر تن به این آنزیم و آن آنزیم بدهی که دمار از روزگارت دربیاید.

بیا و مردانگی کن و سلام ما را به این اعضا و جوارح نازنین برسان.

توانستی، از دلشان دربیاور. نکند آن دنیا زبان‌شان باز شود چپ و راست علیه من شهادت بدهند که آره، این همیشه گرسنه، آنقدر سوسیس خام با نوشابه و رب گوجه توی حلق ما کرد که ما یک دانه سلول سالم، یک شبِ راحت و یک عصر جمعه‌ی دلگیر هم نداشتیم.

نروند بگویند که آره، این شکمو، آنقدر خورد و خورد که ما یادمان نمی‌آید آخرین جمعه‌ای که با کلیه‌ها رفتیم پیک‌نیک کی بود.

تو را به خدا، از دلشان دربیاور که خوب می‌دانی، تابِ تحملِ ناراحتی‌شان را ندارم.

دمت گرم، آلوسیاهِ بی/بامعرفت. سفر سلامت!

ارادتمندت، پدرِ پسرِ شجاع
دوازدهم مردادماه نود و نه

از نامه‌ها (1)

از نامه‌ها (5)

از نامه‌ها (4)

فوتر سایت