(1)
آنموقعها که بچهتر از فرم بچگیِ امروزم بودم، چیزی اگر چشمم را میگرفت، بیدرنگ به یادداشت کوتاهی روی دیوار اتاق تبدیل میشد.
بعدها با فروپاشی آرمانهای آن اتاق و تبدیل شدنش به یک انباریِ نمور و بعد هم، نابودیِ کاملش، مجبور شدم تمام یادداشتها را جمع کنم.
خیلیها، سرنوشتی بهتر از سطلِ زباله، نصیبشان نشد. اما بعضیها، برایم مهمتر از آن بودند که از خیرشان بگذرم.
در بین تمام آنها، چندتایی، بعد از چندین و چند سال، هنوز لابهلای کتابها و نوشتهها، دارند نفس میکشند.
یک شعر از سعدی، یک دیدگاه فلسفی، یک آیه از قرآن، یک جمله از دکتر قریب و یکی دو جملهی مشهور دیگر.
حالا چند ساعتی از دیدن دوبارهی آنها میگذرد و دارم خیال میکنم که منِ امروز، تا چه حد، نتیجهی خواندن و دیدن این حرفهاست.
خیال میکنم که منِ امروز، تا چه حد نتیجهی تربیت مادر، حرفها پدر، نصیحتهای دوستان، رفتارِ اجتماعی اطرافیان و کتابها و نوشتههایی است که خواندهام یا شنیدهام.
به این فکر میکنم که نقش من، به معنای واقعی کلمه، در شکلگیری شخصیتم تا چه حد پررنگ و قابل اتکاست.
به همهی اینها فکر میکنم و نمیدانم که درست چیست، اشتباه چیست و اصلا چرا باید این چیزها، حالا و درست پانزده دقیقه قبل از شروع یک امتحان دیگر، به خاطرم بیاید.
شاید یک روزی نشستم و به همهی اینها با دیدی دیگر، از نگاهی دیگر و شاید از دریچهی چشمانِ دیگران، نگاهی انداختم.
شاید هم به این نتیجه رسیدم که دانستن این چیزها، مگر چه اهمیتی میتواند داشته باشد و بیخیال کل ماجرا شدم.
(2)
ده دقیقه تا شروع امتحان مانده است. این را ساعتِ خستهیِ لپتاپ اعلام میکند. به این فکر میکنم که چرا باید امتحان بدهم. چرا درس را حذف نکنم و آن را به ترمی دیگر، جایی دیگر، روزی دیگر و ساعتی دیگر موکول نکنم.
همیشه عاشق این عملِ زیبایِ موکول کردن بودم. یک جوری احساس قدرت به تو میدهد تا در برابر جبری که تو را وادار به کارها کرده است، بایستی.
دیشب، فیلم کوتاهی دیدم از یک بندهی خدایی که اصلا چهرهاش مشخص نبود و فقط صدایی بود روی مناظر بینظیری از یکی از این کشورهای همیشه خوشحال حوزهی اسکاندیناوی.
میگفت: «آمدهایم که خوشحال باشیم، لذت ببریم و زندگی کنیم. جراح بودن، معلم بودن، کار کردن و خلاصه خیلی چیزهای دیگر، تنها قراردادی است برای راحتتر زندگی کردن. یک قرارداد مندرآوردی که نباید آنقدرها هم جدیاش گرفت.»
نمیدانم چرا نمیتوانم به هیچکجای حرفهایش انقلتِ خاصی بگیرم.
به قول دکتر گیو: «انگار بعضیها زود فهمیدند خبری نیست و خوب دارند دنیا را به باد استهزاء میگیرند» و بعد به این فکر میافتم که همکلاسیهایم با چه آب و تابی از پزشک شدن میگویند.
نه اینکه بخواهم پزشک بودنم را زیر سوال ببرم یا بگویم وای چقدر سخت است و ازین حرفهای نالهمعابانهای که میشنویم. حتی میخواهم بگویم پزشک بودن خیلی هم شیرین و زیباست و شاید هزاربار دیگر هم همین رشته را برای ادامه تحصیل انتخاب کنم.
صرفا میگویم، ترجیح میدهم یک پزشک خوشحال باشم تا یک ماشین چاپ اسکناسِ مغموم و دلسرد از زندگی با روتینِ ماشینیِ آلمانی و فاقد هرگونه احساسِ نابِ زندگی.
انگار امتحان دارد شروع میشود.
(3)
از دیر باز، نگاه آیندهنگرِ من به من میگفت که باید در عرصهی سازندگی، دست به جهاد بزنم. این شد که رشتهی کشاورزی را به عنوان عرصهی مد نظرم انتخاب کردم.
در واقع، استارت این ماجرا از جایی زده شد که روزی روزگاری در زمانهای بسیار بسیار قدیم، در اتاق نشسته بودندی که ناگهان گرسنگی بر من مستولی شد.
از آنجایی که یخچال خالی بودندی و بوفه خوابگاه بس بعید، تصمیم گرفتندی که بدین وضع پایان دادندی و دست به کاری زدندی اساسی.
در همین راستا بود که اولین محصول تمام ارگانیک خودم را کشت کردم. یک فروند سیبزمینیِ طلاییِ اعلا محصولی از سبزهزارهای اتاق.
البته از آنجایی که من کلا اعتقادی به سم و این جور چیزها ندارم، این دور از کشت و زرع، صرفا به تولید بذر کافی خواهد انجامید تا بتوانم به تولید انبوه برسم.
از طرفی، از آنجایی که هیچ موجودی با سیبزمینیِ تنها نتوانسته بیشتر از یک ترم دوام بیاورد، در یک طرح انبوهسازیِ از پیش تعیین شده، درصدد تبدیل نیمی از اتاق به سطح زیر کشت انواع صیفیجات و سبزیجات هستم.
یکم فقط از نظر رسیدگی شاید به مشکل بر بخوریم که آن هم با جذب سرمایهگذار و دخالت در طرح، کسانی جهت کمک به این مسئلهی مهم پیدا خواهند شد.
گفتنی است قریب به دو ساعت از پایان امتحان میگذرد.
(4)
سابقا که هنوز اعصاب کافی و وافی جهت برخورد با تورم بیسابقهی وطنم پارهطنم را داشتم، یکی از سرگرمیهای بینظیر من، چک کردن لیست تلفن همراه و لپتاپهای جدیدی بود که عین تراکتور، هر بازیِ گرافیکی وحشتناکی را خیش میکرد.
اما این روزها، دیگر رغبتی به چنین کاری ندارم. چرایش را هم درست و حسابی نمیدانم. شاید از همان زمانی که از توییتر بیرون آمدم و ترجیح دادم در سکوت خبری به سر ببرم، این تصمیم را هم گرفته باشم.
تا اینکه چند روز پیش، پسردایی عزیز، خواست که دنبال چیزی برایش باشم.
صرف نظر از قیمت دهشتناک اجناس الکترونیکی و عدم تناسب بینظیرشان با ارزش واقعی آنها، باز آن شور و شوق سابقِ ناشی از دیدن چیزی به غایت قدرتمند، در من پیدا شد.
البته مجال رشد پیدا نکرد و با دیدن قیمت اولین جنس بنجل به قیمت خون پدرم، صفحه مد نظر را بستم و در سکوت خبری، مربای توت فرنگیِام را سرکشیدم با نوشابه و ماست.
حالا میدانم که ترکیب توت فرنگی- نوشابه- ماست، خیلی ترکیبی دلچسبی نیست اما اگر بخواهیم به هرکدام به تنهایی نگاه کنیم، میبینیم که آنقدرها هم بد نیست. آخرش این است که در معده، همین میشود دیگر.
خلاصه اینکه چشمها را باید شست، نوشابه باید خورد.