با طعم و بویی ویژه! (آپدیت آخر)

پیش‌نوشت خیلی خیلی خوش‌بو:
مثل همیشه، هرآنچه در ادامه خواهد آمد، صرفا جنبه‌ی طنز خواهد داشت و نه نگارنده حوصله‌ی بحث‌های بیخود را دارد و نه خواننده خیال نظر دادن. پس بدون سوگیری و یا فکر کردن به این که چقدر این نگارنده، بی‌نزاکت تشریف دارد، بخوانید؛ شاید درس عبرتی شد برای صغری و کبری!

همه‌چیز از آنجایی شروع شد که ما به عنوان خوش‌شانس‌ترین روتیشن تاریخ جهان، وارد اولین و بهترین اولویت ممکن‌مان شدیم.

البته این را خودمان می‌گوییم که گندی که زده‌ایم را با ماله‌کشی، یک‌جورایی رفع و رجوع کنیم وگرنه کدوم آدم عاقلی، نخستین روزهایِ استیودنتی‌اش را در بخش یورولوژی (رشته‌ای عجیب که به مجاری ادراری و هر آنچه به ادرار ارتباطی داشته باشد، می‌پردازد) می‌گذراند؟

کدام دانش‌جوی شیرِ پاک خورده‌ای، در نخستین روزهای بالینی‌اش، می‌رود فولی برای مریض‌ش بگذارد؟ یا چشم‌هایش را موشی کند تا ببیند رنگ ادرار بیمار، دلنشین است؟ خوش‌رنگ است؟ خوش‌طعم است؟

حلاصه اینکه، حتما تاحالا فهمیده‌اید که ما این روزها، و پس از سال‌ها چشم انتظاری (چرا که تمام هم‌قطاران ما در دانشگاه‌ها و رشته‌های دیگر یا تا حالا فارغ‌التحصیل شده‌اند و یا به جایی چیزی رسیده‌اند)، داریم روزهایِ خوبِ زندگی‌مان را در بخش یورولوژی می‌گذرانیم با آن ایاتید اهل دل‌ش (!) که جلوتر حسابی از خجالتشان در خواهم آمد.

از آن‌جایی که نوشتن از خیلی از مسائل دیگر بی‌فایده و آب در هاون کوبیدن محسوب می‌شود، ترجیح دادم بیایم چند دقیقه‌ای وقت بگذارم و در خلال چک کردن BUN بیمارِ بخت‌برگشته‌ای که دیگر از کلیه‌یِ سالم بهره‌ای نمی‌برد، مشتی خزعبلاتِ تاریخی و منطبق بر واقعیتِ موجود در بخشِ اورولوژی را (اینکه چرا یک جایی نوشته‌ام یورولوژی و جایی دیگر، اورولوژی، حقیقتا فقط جهت پیدا کردن کنجکاوترین(!) آدم‌های این کره‌ی خاکی بود به علاوه اینکه اصلا مگر مهم است؟)  برای‌تان شرح دهم بلکه آن زندگی بابرکتی که پیش گرفته‌اید، کمی رنگ و رو بگیرد! حالا چه رنگی و چه رویی، دیگر خودتان انتخاب کنید! شربت افرا داریم، بوی موش هم داریم! رنگ‌بندی‌هامان هم کامل است: از سفیدِ یخچالی بگیر تا زردِ قناری و قرمزِ لنگی(!) و سیاه پرکلاغی! (برای آنانی که نمی‌دانند بگویم که این دو بوی جذاب، دو بوی ممکن ادرار هستند که سرتاپای این پست و خاطرات را برداشته‌اند؛ رنگ‌ها هم هر کدام به دلیلی ممکن است ایجاد شوند: از عفونت‌های عجیب و غریب گرفته تا خون‌ریزی‌های وحشتناک یا چمیدانم، بیماری‌های متابولیکی نادر – پیشاپیش از این همه بی‌ادبی و بی‌نزاکتیِ آغشته به ادرار مریض‌هایِ بخشِ یورولوژی بیمارستانِ بی‌خودِ نمازی، پوزش می‌طلبم.)

1: تنها صندلیِ راحتِ استیشن پرستاری!

عکس، کاملا بدون اجازه، آپلود شده! باشد که خداوندگار مرا ببخشد!

2: بستنی یخی در طعم‌های متفاوت!

سه روز درمانگاه رفتن، مساوی بوده با یک روزِ خیلی خوب، یک روزِ خیلی بد و یک روزِ همراه با حرفِ زیادی زدن و تن به آن ذلت‌ها دادن و آن خفت‌ها کشیدن!

در واقع داستان از این قرار است که روز اولی که با ترس و لرز پای‌مان به کلینیک باز شد، از قضا، به تور استادی خوردیم بس مهربان و توی دل برو! جوری که حکایت‌ها داریم از پیشنهادات ازدواجی که روانه‌ی این استاد گرانقدر شده است. البته اینکه این استاد بزرگوار، مرد هستند، جای بسی سوال هست که چرا دکاتر و اعزا، تا این حد شیفته‌ی این بزرگوار شده‌اند.

روز دوم اما، اشتباه محض بود. احسانِ داستانِ ما، نشست در بخش به عزم نوشتن هشت گرین‌شیت (همان برگه ترخیصِ خودمان منتها از بس ما خارجی هستیم، اینجا همه‌چیزمان خارجی است!) زیبا و خوردن فوحش‌های ناشی از تراوشات آنی مغزِ یکی از بزرگوارانِ روتیشن که نتیجه‌اش یک کاربن برعکس بود و گرین‌شیتِ دو برگه‌ای که به صورت یک برگِ پشت و رو درآمده بود!

القصه، ما خوش‌خوشانه به کلینیک رفتیم و شاهدِ زیباییِ بی‌بدیلِ برخوردِ یک به اصطلاح استادِ بی‌شعور و احسان ماند و خانمِ رنجبری که از صبح یک کله، تا شب غر می‌زند و الحق که لقبِ مادرِ غرِ ایران، برازنده‌ی اوست. گفتنی است که این خانم رنجبر، سرپرستارِ بخشِ ماست.

حالا یک جوری می‌گویم بخشِ ما انگار پدرم آن را تاسیس کرده است یا مثلا شش دانگِ راهرو‌اش را به اسمِ من زده‌اند! حالا مهم نیست، بگذریم! خیلی هم راغب این حجم از ادرار و پروستات در زندگی‌ام نیستم!

روز سوم، اما روز واقعه بود! یعنی ما به هوای آن استاد خوبه رفتیم و گیر آن مریضِ بده افتادیم! خلاصه، از 9 صبح تا 14 بعد از ظهر، یک پشت پرسیدیم: شما ادرارتان خوب است؟ شما ادرارتان چه رنگی است؟ شما ادرارتان قوی پرفشار است؟ شما ادرارتان قطع نشده است؟ شما ادرارتان کدر نشده است؟ شما موقع ادرارتان، سوزش ندارید؟ شما چی، اصلا ادرار دارید؟

البته از قدیم‌الیام گفته‌اند، خودم کردم که لعنت بر خودم باد! یعنی آن موقعی که استاد برگشت گفت شما دوتا استیودنت خوشگل می‌توانید بروید، باید زبان به دهن می‌گرفتم و الکی ادای این محصلانِ مشتاقِ علم را در نمی‌آوردم و نمی‌گفتم: نه استاد، ما ترجیح می‌دهیم بمانیم و بیاموزیم!

البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که به اندازه قطره ادراری از کرده‌ی خویش پشیمان نیستم! آن یکی دو ساعت اضافه ماندنمان همراه شد با یکی دو بیماری جدید دیدن و پی بردن به سختی کاری که باید بکشیم تا پخته شود خامی!

حالا همه‌ی این صغری کبری‌ها را گفتم تا تهش به این نقطه‌ی دل‌انگیز برسم که استاد، نقش مهمی دارد! نه اینکه علم لایزالِ الهی داشته باشد، نه؛ صرفا اگر خوب باشد، همه چیز راحت می‌گذرد و آن وسط‌ها میانِ ادرار بیمارانِ بیچاره‌ای که حتی از لذت ادرار کردن هم محروم شده‌اند، یک چیزهایی یادخواهی گرفت! اگر هم که بد باشد، بهتر است گوش‌هایت را محکم بگیری که این چیزها برای بچه‌هایی به سن و سال ما، خیلی خیلی بدآموزی دارد!

آری، این بود شرح‌حالِ ما همیشه در جست‌ و جویانِ علم!

3: آسکیِ عزیز و مایی که نفهم به دنیا نیامده‌ایم!

بخش تمام شده! یعنی الان که دارم این مزخرفاتِ همیشگی را به خوردتان می‌دهم، باید درباره‌ی رزیدنت‌های چشم‌قشنگِ ارتوپدی‌مان (!) بنویسم اما چه کنم که ارادتمندِ این بخشم و نمی‌توانم از آن دل بکنم و هنوز که هنوز است، در ذهن از آن می‌نویسم و با قاطی کردن ادرار و دیپ‌استیک‌ها (همان نواری که با آن تست ادراری می‌کنند)، معادلاتِ لاینحلِ زندگی را یکی پس از دیگری، مغرورانه و با سری همیشه بالا و اعتمادی که به سقف چسبیده است، حل و فصل می‌کنم.

اگر بخواهم به عنوان حسن ختامِ این بخش که برای ما بیشتر از سه هفته عمر نکرد و با حفظ رسالت خویش، هر هفته، یک نوشته یا خاطره‌ی آب‌نکشیده‌یِ بدبو را به خود اختصاص داد، چیزی بگویم، باید به آن روز آخر و آن اتفاق‌های جالبش اشاره کنم!

اصلا یک چیزی ما در دنیا داریم به نامِ «پیش‌نوک‌بازی»! یک حالتِ غریبی که در آن، آدمی که خوشی زیر دلش زده است، بلند می‌شود، برای خودش دردسر ایجاد می‌کند!

مثلا نشسته‌ایم، به در نگاه می‌کنیم، دریچه آه می‌کشد، یکهو یکی می‌پرد می‌گوید: خوب می‌شد یک امتحانِ شفاهی‌نامی هم می‌دادیم جهت تنوعِ زندگی!

و این گونه، آسکی متولد می‌شود! حالا این که آسکی خودش ابریویشن (یا به قول نوکرِ شیر خدا، آهنگرِ دادگر، همان سرواژه) چه چیزی است، اصلا محلی از اعراب ندارد ولی به هر تقدیر، این چیزی بود که با عنایت اعزا و دکاترِ گرانقدر، عایدمان شد.

یک امتحانِ شفاهی در آخرین روزهای کشیک‌های نرفته‌مان!

ماحصل اما، فاجعه‌ی قرن! چیزی در حد هیروشیمای خدا بیامرز! یا آن بویینگ بیچاره! یا چمی‌دانم، جنگل‌های استرالیا و کوالا‌های بخت‌برگشته! اصلا رودخانه‌ی کر و پسماند‌های پتروشیمی شیراز(!). یا یک چیزی توی مایه‌های مرگ، زندگی، مرگ و دگر، نیستی!

نتیجه همین بود! مشتی به اصطلاح دانشجو که ما باشیم و سوال‌هایی که نمی‌توانستیم جواب بدهیم چرا که کسی روز اول توی گوشمان نخواند که باید الگوریتمیک، پزشکی را یاد بگیریم! باید گایدلاین بلد باشیم! باید چیزی فراتر از فهم موضوع را بفهمیم! باید حفظ کنیم که قدم بعدی چیست، و قدم بعدی چه و قدم بعدی چه!

حالا گندی که اینجا زده‌ایم را هنوز سامانه سبا (ای هدهد س/ص‌با به ص/س‌با می‌فرستمدی که ریزنمرات ما را به سمع و نظر جهانیان می‌رساند) به رخمان نکشیده اما امان از دلِ شکسته‌ی روتیشنِ ما!

پی‌نوشت بدبو:
این بخش با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش تمام شد! اینکه چه بخوانید و چگونه بخوانید، نه وظیفه‌ی من است، نه رسالت من و نه در حوصله‌ی من! بروید هرچه می‌خواهید بکنید! فقط یادتان باشد، بخش خوبی است! خودتان با ندانم کاری و تنبلی‌هایتان به آن گند نزنید! مثلا شابلون برعکس نگذارید! پرونده‌ی مریض را گم نکنید! کلاس‌های آنلاین را نپیچانید یا عین تراکتور، تمام کشیک‌هایتان را پشت سرهم و در روز‌های آخر نگذارید! به هر حال، این نیز بگذر برای ما تحقق یافت و القصه، قصه‌ی آغازنشده‌ی ما، به پایان رسید!

فوتر سایت