پیشنوشت:
مثل همیشه، هرآنچه در ادامه خواهد آمد، صرفا جنبهی طنز خواهد داشت و نه نگارنده حوصلهی بحثهای بیخود را دارد و نه خواننده خیال نظر دادن. پس بدون سوگیری و یا فکر کردن به این که چقدر این نگارنده، بینزاکت تشریف دارد، بخوانید؛ شاید درس عبرتی شد برای صغری و کبری!
داستان ما و این بخش، یک قصهی تکراری است! قصهی پسرکی بازیگوش که از دست ناظم مدرسه فراری است و حالا یکی پیدا شده است که گوشش را بیچاند!
البته کور خوانده است! ما از دست این یکی هم قصر در میرویم تا به همه بفهمانیم اینجا رئیس کیست!
اینکه چرا و چگونه، ما به عنوان یک روتیشن خیلی باتربیت، اسیر چنین عذابی شدهایم، اللهاعلم! شاید کمال همنشین در ما اثر کرده است! چرا که همنشینِ یک روتیشن بیتربیت هم شدهایم! از این روتیشن موازیهای روی اعصابی که جز یکی دو همکلاسیِ مهربان و قابل تحمل، دیگر چنگی به دل نمیزند و اینجاست که باز باید بگویم، امان از دلِ شکستهی روتیشنِ ما!
القصه، ما، پس از سالها چشم انتظاری برای دیدن یکی دو بخیهی ناقابل و دو سه تا شکستگیِ جانانهیِ آغشته به خونی که برق از چشم میپراند، بالاخره پایمان به یک بخش جراحیِ درست و حسابی باز شد!
جراحیِ ارتوپدی در بیمارستانِ چمران، آغشته به خون و درد و گچ و پانسمان! یک جای دهشتناک در روز اول که اکنون دیگر ابهتش را از دست داده است و بیشتر به خرابههای شام میماند تا یک بخشِ هایکلاس!
البته که رشتهی جذابی است و شاید یکی از سه انتخاب من برایِ آیندهی نامعلومم در پزشکی اما آنچه از این بخش در روزهای آینده خواهم نوشت، شاید گوشهای باشد از آنچه تا کنون، تویِ خواننده، نشنیده و نخواندهای!
حالا فعلا مجال نوشتنم نیست! شاید کمی بعد، خاطراتش را شروع کردم! صرفا خواستم عریضهمان خالی نماند تا ببینیم خدا چه میخواهد!
نخست: تا ببینیم خدا چه میخواهد!
چند روزی است که خیال میکنم میتوانم دست به قلم شده و در وصف بخش جدید بنویسم! حتی چندتایی هم عکس جسته گریخته از اینور و آنور بخش گرفتهام جهت تلطیف فضا!
چندتا خاطره را هم با جزئیات به خاطر سپردهام! حتی، شاید حتی، با یکی دو استاد به ظاهر خوش سیرت هم گپ و گفتی زده باشم تا بخشی از این کلمات شوند!
اما امروز صبح، وقتی داشتم به این فکر میکردم که الان ساعت 8 صبح است و تا همین الانش، چهار ساعت است که بیدارم، مجبور شدهام قدر پولِ خونِ پدرخدابیامرزم، هزینهی اسنپ بدهم، چیزهایی را خواندهام که مفت نمیارزند و حالا باید نیش و کنایههای به اصطلاح اساتیدم را تحمل کنم تا فقط بگذرد، ناخودآگاه یاد فیلمی افتادم!
تمام بخش و رزیدنت و اینترن و استیودنت را فراموش کردم، آقا مرتضی چمران را به خاک سپردم و تنها، یاد فیلمی افتادم: The Stanford Prison Experiment
نمیدانم آن را دیدهاید یا نه! نمیدانم بعد از این حرفها میروید آن را ببینید یا نه! اما این حرفها، به قول امیرمحمد، راه فراریست برای من تا راجع به خیلی چیزها، هیچ نگویم!
داستان از این قرار است که در دانشگاه استنفوردِ معروفِ همانِ خطهیِ حاصلخیزِ دنیا، مشتی محقق خرافاتی پیدا میشوند و این ایده را میدهند که آدمی از رنج کشیدن همنوع خود، نهتنها ناراحت نمیشود، که حتی اگر به دید بد ننگرید، خوشش هم میآید!
بعد، همین همیشه خرافاتیهایِ ملعونِ شیطانی، بلند میشوند و آزمایشی راه میاندازند!
مشتی از خودشان بیکارتر را دعوت میکنند، پولی کف دستشان میگذارند و به دو گروه زندانی و زندانبان تقسیمشان میکنند و ظهور رفتاری ناپسند در گروه زندانبان را بررسی میکنند!
نتیجه اما جالب است: ظهور بخش ارتوپدی بیمارستانِ چمران! یا به معنای دقیقتر، نظامِ بردهداری دانشگاه علومپزشکیِ شیراز! (الباقی داستان را نمیگویم که اسپویل نشود و بد وبیراههای شما را دیگر نوش جان نکنم.)
حالا چه اهمیتی دارد. مگر این حرفها قرار است تغییری در داستانِ غمانگیز دانشجوهایش بدهد!
تازه، این را در نظر بگیریم که این نق نق کردنهایِ رویِ اعصابِ من، تنها بعد از یک ماه و نیم استیودنت بودن است. حالا بیا خیال کن، بعد از یک سال چگونه از آن حرف میزنم.
آن روز، حتی داشتم به این فکر میکردم که ممکن است توپیدن به مشتی احمقتر از خودم، روزی برایم دردسر شود یا نه! بعد به این فکر کردم که خب بشود! مگر چه میشود!
حسبیَ الله و نعم الوکیل و تمام! تازه، نه من آدم مهمی هستم و نه کسی روی حرفهایم، حساب ویژهای باز میکند که خدای ناکرده بخواهد دردسری پیش بیاید! تازه پیش بیاید، مگر دروغ گفتهام که بخواهم نگرانش باشم.
خلاصه آنکه، آنچه قوت قلب سراغ داشتم، نثارِ خودم کردم و بعد به راه پر پیچ و خمی فکر کردم که سالها سکوت باید چاشنیاش شود.
به قول آن رزیدنتِ بیفرهنگمان، روزی میرسد که خودت در همان جایگاه قرار میگیری و بعد میتوانی حسابی دق و دلیات را خالی کنی و یک مهرهی سیاهِ سیاه باشی در این دومینوی مرگباری که روزانه، صدها دانشجویِ خوش ذوق را میخشکاند و در خود حل میکند!
خلاصه بگویم، این روزها بدجوری دارد بیماستان بهمان خوش میگذرد! خدا نصیب گرگ بیابان نکند! البته ته دلم میگویم، شاکر باش پسر! هنوز بدتر از اینها را در مسیر داری! که دو صد البته، «ای تن! ریشههای تو با خون عجین شده است/ سهمات اگر که خونِ دمادم شود، چه باک!»
دوم: بیا خوشاخلاق باشیم!
این یک قانون نانوشته است: عوضی بودن، بخشی از این رشته است!
البته شاید این قانون نانوشته و زیبا، صرفا مخصوص این رشته نباشد! ظاهرا کل جراحیها، از همچین فضای دلانگیزی رنج میبرند!
مثلا فکرش را بکن، روز اول، چیفرزیدنتِ بخش، جلوی خودت، زنگ بزند به سینیورِ بیچاره که: پدرشان را دربیاور! حالیشان کن اینجا کجاست!
بعد همان چیفِ بدعنق، بهترین چیزها را با آرامش یادت بدهد! یا همان سینیور بیچاره، اینقدر باحال از آب دربیاید که بیا و ببین!
خلاصه، انگار عوضی بودن، یک قانون نانوشته است که تو باید، حتی به غلط، رعایتش کنی تا مبادا توبیخ شوی!
سوم: سلاطینِ پیچش!
کلا پیچاندن، تبحر میخواهد! و دو صد البته، قدری فهم نداشته و شعورِ برباد رفته! برای همین هست که این روتیشنِ موازیِ ما که خیلی باحال است، مهد پرورشِ زیباترین پیچندگانِ دنیاست!
طوری که این عزیزان، راند و کشیک و اسکرین را میپیچانند، در تاریخ جای ثبت دارد! تا درسی شود برای از ما بیچارگانتری که بعد از ما، پا به سرزمینِ گل و بلبلِ پزشکی خواهند گذاشت!
البته، یک وقت خیال نکنید که این عزیزان، مشغلهای دارند!
که دو صد البته، مشغلههای نداشتهشان بسیار پراهمیت میباشد!
مثلا، اینکه موقع صبحانه، به جای مهستی، شجریان گوش بدهیم، برای ایشان جای بسی نگرانی است!
یا این مهم که برویم دو سه تا پانسمان عوض کنیم تا مبادا مریض بیچاره با یک عفونت ناخواسته از دنیا نرود!
دو صد البته که اینها مهم نیست! که درس است و کار و درس و باز هم کار و تا آن سر دنیا، همهاش کار و کار و کار!
خلاصه آنکه، این همیشه در پیچشان، روزگار خود را با فکر به این موضوع که چگونه کمتر بیمارستان بمانیم، چطوری همه را بیپچانیم و صبحانه، آش سبزیمان را بزنیم بدونِ صدایِ حرامِ زنانِ مملکتمان و بعد برویم گوشهای، لش کنیم تا عصر که آفتاب غروب کند و جیگرطلاروان، دلی از عزا دربیاوریم، میگذرانند!
باشد که رستگار شوند!
پینوشت:
خاطرات و اتفاقات این بخش را، با قدری تاخیر نوشتهام و فراموشی مشتی از خزعبلات، اجتنابناپذیر بود!
همین است که کم است، اما اصل و اساس است!
بخش بعدیمان، از آن داخلیهای زیباست! تا ببینیم خدا چه میخواهد!