پرسههای شبانهام را به گشت و گذاری در تاریخ ملتم تقلیل میدهم. درد شخصیام در دریایی از خونِ ملتم غرق میشود و جایش را به انبوهی از حزنِ بیپایانِ مردمانی میدهد که مرگ را، غایتِ خویش میبینند.
زندگی، بیآنکه اعتنایی به نگاهِ ملتمسانهام بیاندازد، راهِ سردِ مرگ را در پیش میگیرد و در آغوشَ نیستی، حیاتِ خویش را قربانی ریشههای تنومندِ حماقت میکند.
صدایی نیست. آوازی نیست. درد است که در تاریکیِ شب، شیهه میکشد و عشق را در تاریکترین پستوهای آفرینش به سلابه میکشد.
مرگ در میزند. آری، مرگ، اندوهناک و ملتمسانه در میزند.
بغض در گلو میشکند و سیلِ اشک، تمام خیالاتِ خامِ دورانِ طفولیتِ ازیادنرفتهام را میشوید.
مرگ در میزند و تکه نانی، آرزوی ملتی میشود که روزگاری، شادی، یگانه قوتِ روزگارشان بوده است.
مرگ درد میزند و نامهرسان، نشانِ بیلیاقتی را به سینهیِ مردمم میآویزد. آراسته و ستوده، به سانِ پستترین آفریدگان.
خطی از غبارِ فروخفتهیِ دوستی، خاطرِ مشوشم را دگرگون میکند و زمان، میایستد؛ زمان میایستد و کلمات، در گلویم، خشک میشوند.
و این است، آخرین یادداشتهای مردی از روزگارِ مردگان…