گاهی مثل امروز، گوشیِ چندمیلیون دلاریم را برمیدارم، بعد عینِ اینکه در سواحلِ قناری آفتاب گرفته باشم و از فرطِ برنزگی، باد در غبغب انداخته باشم، همان تک و توک کانال باقی مانده در تگرامم را چک میکنم!
گاهی میشود مثل امروز که یکی دو اتفاق پشت سر هم، سلسلهای تشکیل میدهند در نکوهش بهاصطلاح زندگیای که برایمان ساختهاند!
ناگهان، با نوشتهای از امیرسامان روبرو میشوم در نکوهش سرمایهداری حاکم بر نظامِ سلامتِ درب و داغانمان، بعد کانال کلاس، من را به کنفرانسی در بابِ دورانِ بالینی که باید دو ماه و نیم پیش برگزار میشد فرا میخواند و بعد میبینم، مجمعالاحمقها، تشکیل شدهاست و احمقِ اعظم، در شرح چگونگی برخورد با استاد و پیشکسوتانِ رشتهام، چه قصیدهها میسراید!
اینجور موقعها، خیال میکنم، انگار برای این رشتهی مضحک ساخته نشدم! یا ساخته شدهام، اما در این سیستمِ بیمار نمیگنجم!
در جایی که احترام، آخرین چیزی است که ممکن است با آن روبرو شوی! ضامنِ سلام و احوالپرسیها، همان گوشیِ ارزانقیمتی است که بر دوشت آویزان است!
مهم نیست که چند سالهای، تنها مهم این است که در چه جایگاهی قرار داری! یعنی استیودنتی یا اینترن!
مهم نیست استادِ خوشاخلاقی هستی یا بداخلاق، واشینگ (شست و شوی تمام و کمالت سر راندهای صبحگاهی) بخشِ جداییناپذیری از فرایندهای استاد شدنت بوده و هست!
مهم نیست بلد هستی یا نه، حتی مهم نیست تکستها چه میگویند، مهم این است که خداوندگار بیمارستان، اساتیدِ شسته و رفتهمان چه میگویند!
همینها میشود که گاهی فکر میکنم، قید همه چیز را بزنم و بعد دوباره عین روز اولی که پا به هجده سالگی گذاشتهام، به فکر انتخاب مسیر آیندهام باشم!
نمیدانم! شاید روزی، شاید هیچوقت…