از آخرین روزهایی که رنجِ تاولهایِ بزرگِ کفِ پاهایم را به جان میخریدم تا کالری کالری، انرژی صرفِ راههایِ همیشه آسفالتِ خیابانهایِ شهر کنم، زمانِ زیاد میگذرد.
آن روزها، برایم وزن و چاقی و اینچیزها، هیچ اهمیتی نداشت. سلامتی، اهمیتی نداشت. میدویدم، میدویم و باز هم میدویدم، بیآنکه هدفی داشته باشم.
آن موقعها، مهم، خودِ ذاتِ دویدن بود و توپی که گهگاه، مهمانِ پاهایم میشد. آن دویدنها، آن بیثمر دویدنها، هنوز هم در درونم جاری است.
زمانِ زیادی میگذرد و حالا انگار، باز همان ولعِ سابق جانِ دوباره گرفته است.
ولعی که ساعتها دویدنِ بیهدف را برایم به دلنشینترین رنجِ جهان تبدیل میکند.
حالا دوباره کفشهایم را ورکشیدهام. رنجِ نفسنفس زدنهایِ ناشی از پرخوریِ ماهها تنبلی را به جان خریدهام و مسیر را هرچند دشوار، درمینوردم.
میهمانِ خستگیهایم، چند تاولِ دردناک است و گلویی که از فرطِ تشنگی، خودش را به در و دیوار میکوبد.
اما به تمامِ اینها میارزد.
این دویدنها، مخصوصا وقتی بیهدفیِ خاصی را در درونِ خویش به نمایش میگذارد، درست وقتی مهم نیست چند کیلومتر در چه جهتی رفتهام، حسِ همان نوجوانِ دوازده سیزده ساله را در من زنده میکند.
حسی که روزهای بسیاری بود سراغی از آن نگرفته بودم. یک حسِ جاودانه، آغشته به رنجی عمیق، دردی دلنشین و ارادهای که طعمِ گسِ بودنش، همیشه زیر دندانم است و حالا یک تلنگرِ دوستداشتنی، دوباره آن را زنده کرده است.
حسی که ارزشش را دارد، اگر از فرطِ خستگی، ساعتها بنشینم و به سقفِ آسمان خیره شوم. ارزشش را دارد اگر خودم را به خاطرش از تمامِ خوراکیهای لذیذِ دنیا، محروم کنم. ارزشش را دارد اگر دقایقی از روزهایِ گذرانِ زندگیام را، به خاطراتِ خوشِ دورانی نوجوانیام اختصاص دهم.
اینِ دردِ جسمانیِ دلپذیر، یادآورِ رنجی است، که در زندگی گم کردهام. رنجِ بودن، رنجِ زیستن و به سانِ رود، سر به سنگ کوبیدن.
شاید به همین خاطر است که زندگی را تا این حد، عجینِ با دویدنهایِ روزهایم مییابم.