کرونا و بازهم کرونا! این تمامِ چیزی است که در چند وقت اخیر، توی تمامِ دنیا پیچیده است! درست چند روز پیش، داشتم به این فکر میکردم که این کرونایِ منحوس (به زعمِ آن استادِ دانشکدهمان)، چقدر زندگیمان را بههم ریخته است!
شاید بهترین وصفش، آن یک جملهیِ عمیقِ همان مجریِ برنامههایِ جذابِ (!) شبکهیِ کودکِ صدا وسیمایِ دلانگیزمان (!) باشد: «کلمهی مسافرت، خیلی وقت است که از دایرهی واژگانمان حذف شده است!»
همین تعبیرِ عامیانه اما دلنشین، چنان عمقِ فاجعه را به رخمان میکشد که نه کشفِ فلمینگ به چشممان میآید نه آن جایزههایِ پرزرق و برقِ خانوادهیِ سلطنتیِ سوئد که تحت لوای نوبل، زیرِ بغلِ ابرکاشفانِ جهانِ علمی میگذارند!
حالا، ماسکهایِ خوشرنگمان، اسپریهایِ آقایِ رازی و تمامِ این فاصلههایی که هیچگاه رعایتشان نمیکنیم، بخش جداییناپذیرِ زندگیمان شدهاند؛ آنقدر عمیق، آنقدر نامحسوس که دیگر ندیدنها و نبوسیدنها، حسرتی به دلمان نمیگذارد و مهم نیست، آخرین بار، کی، کجا و چطور، آن فامیلهایِ ریزنقشمان را دیدهایم یا مادربزرگ را بوسیدهایم!
حالا، ماییم و جهانی که دیگر از آنِ ما نیست! ماییم و عمری که در خانههای بینورمان میگذرد، بیآنکه دلمان از این حجم از در خانه ماندن، بگیرد!
حالا، باید بنشینیم و به ریشِ خودمان بخندیم؛ از آن خندههایی که خواکین فونیکس، در آن سکانسِ پایانی، وقتی به تمامِ ریشِ دنیا میخندید و حسِ ناامنیِ توام با سقوطِ تمامِ آمالهایت را به تو القا میکرد!
بگذریم، تنتان سلامت.