کم کم به پایان راه نزدیک میشوم! قریب به یک سال از اولین روزِ شروعِ دورانِ بالینیام میگذرد و من به هیچ وجه، آن روز اول را به خاطر ندارم. حتی روزهای اولِ دیگر را! بخشهای گونهگون با قوانین عجیب و غریبی که طبیعتا باید در گوشهای از خاطراتم خودشان را به دیوار میخ میکردند اما اکنون، حتی در زبالههایِ پشتِ انباری هم خبری از آنها نیست.
نمیدانم بعدا حسرتش را خواهم خورد یا عین خیالم هم نخواهد بود. مثلا ده سالِ دیگر که از قضا، دست روزگار، من و دو سه چند از رفقایِ همدانشکدهای را دور هم جمع خواهد کرد، چقدر خوراکِ گفت و گو در چنته خواهم داشت و شام را مهمانِ آنها خواهم بود یا مدام ساعتم را نگاه خواهم کرد تا در گوشهای از این دنیایِ بیدر و پیکر گم خواهم شد.
خیال میکنم، رویکردم نسبت به دورانِ پیش رو نیز، چنگی به دل نخواهد زد. یک سالِ بعد و یکسالِ اندیِ بعدتر از آن هم، همین خواهد بود. روزهایی که با/ بدونِ دانستنِ نکتهای جدید سپری خواهند شد بیآنکه حتی در غریبترین حالت ممکن، ردِ محوی از آنها در ذهنم باقیبماند.
این، انگار، اقتضایِ من است. نه اقتضایِ سنم و نه اقتضایِ جهنمدرهای که بالاجبار در آن زیستِ اجباری دارم. این، تنها و تنها اقتضایِ خودِ بودنِ من است.
حالا خیال میکنم به آن حرفِ پنج سالِ پیش رسیدهام «تو تغییر خواهی کرد، فراتر از آنچه خودت حتی فکرش را بکنی». این حرف را یکی از آدمهایِ مهمِ زندگیام در آن دوران به من زد و من چنان کوبنده به آن اعتراض کردم که هنوز تک تک کلماتم را به خاطر دارم. اما فراری در کار نیست.
من، به معنایِ واقعیِ من، عوض شدهام؛ نه در شخصیت، نه در اخلاق یا آرمانهایی که سابقا به دنبالِ آنها دویدهام؛ بلکه در مهم شمردنِ روزهایِ زندگی!
دیگر انگار، هیچ واقعهای از ته دل مرا تکان نمیدهد؛ مهم نیست خوشحالی باشد یا ناراحتی! مهم نیست یک اتفاق خوب باشد یا اتفاق خیلی خیلی بد! انگار همه چیز، عادی شده باشد. و نمود آن در حرفه و کاری که در پیش دارم، همین عادی شدنِ رنجِ آدمی، خوشحالیِ حاصل از درمان و در نهایت، به سیلِ روزمرگی پیوستنِ رنجی است که یک چشمهاش میشود #از_رزیدنتی_ بگو و یک چشمهیِ دیگرش میشود همین پارهنوشتههایِ من.
به قولِ نامجو، انگار به یک پختگیِ پوچ رسیده باشی! یک انتظارنداشتنِ دائمی از روزگاری که میدانی دیگر جایزهای برایِ تو ندارد بیآنکه جهانبینی یک آدم هفتادساله در تو رسوخ کرده باشد!
همین.