ساندکلاود را خدا آزاد کرد؛ سلطان محمود خر کیست!؟
خبر کوتاه بود و مفرح: ساندکلاود از بند تحجر آزاد گشت و حالا، دسترسیِ منِ دورافتاده از هرچه آزادی است، چنان آزاد گشته که از روزهایِ نیامدهام، فساد میچکد.
همین دو سه خط، حکایتِ سالیانِ سال، سرنوشتِ مردمِ من است. گیرافتاده در دامِ تحجرِ خود؛ نه دولت، نه حکومت که آن، نه چیزی ورایِ ماست! که ماییم در قامتِ شیطانیِ خویش!
این را از آن جهت میگویم که همین سه سالِ پیش، یکی از آن پاکدستانِ خانواده را که با کلی ریخت و پاش، تازه پایش به سفرهیِ دگرگونیِ چهل و چند سالهیِ مملکت باز شده بود، به جرمِ رشوه و چه و چه، کت بسته بردند و انداختند آنجا که عرب نیانداخت.
دو صد البته که حالا در گوشهای از کنجِ خانه، ورِ دلِ خانمش کز کرده، اما حجمِ آبروریزیاش به قدری شگفتانگیز بود و هست و خواهد بود که سالها از آن خواهم نوشت و خواهم گفت از آن درسهایِ زیبایِ این میز به هیچکس وفا نکرده است.
حالا خیال نکنید زبانِ سرخام میخواهد کار دستم بدهد که اینها همه حرفِ یامفت است. آدم خوب است اگر جربزهیِ کاری ندارد، یک بوقی کرنایی چیزی دست بگیرد دوره بیافتد جار بزند که هی، من نمیتوانم چون نمیتوانم؛ دلیلِ دیگری ندارم، تنها نمیتوانم.
بگذریم. امروز، دوره افتاده بودم که این یارِ سوریهایِ مان، چه یارِ غارِ رنج کشیدهایست. بعد دیدم، هیچکس به هیچکجایش هم نیست که مردمِ بیچارهیِ بلادی در آنسویِ مرزهایِ میهنم/ مان چه بر سرشان میآید؛ برگشتم در آینه به خودم تشری زدم که: هی، الدنگ، به تو چه که خودت را نخودِ هر آشِ پخته و نپختهای میکنی و بعد هوا برت میداد که انگار خیلی خیلی حالیات است. بشین سرجایت و عفونتِ ادراریات را درمان کن.
بگذریم. دیگر این حرفها گفتن ندارد. خیال میکنم این خودگفتنها هم دیگر دارد بیاثر میشود و میلِ منِ درونِ من به منیتِ خودخواستهیِ خود، از حد میگذرد.
به هر حال، کجا بودیم!؟ آهان، ساندکلاود را میگفتم. از آنجایی که همه چیزِ به منبعِ لایزالِ الطافِ خداوندی متصل است و لاغیر، حالا که این را هم خدا آزاد کرده است، خوب است برویم و سری به خوابِ خوبِ ساندکلاود بزنیم و دیگر هیچ…