حقارت.

اندک آشنایی با من، به هرکسی می‌فهماند که تا چه حد نسبت به بسیاری از مسائل بدبین هستم؛ شاید حتی بتوانم بگویم، نسبت به همه چیز، مگر خلافِ آن واقع شود!

البته، بارها و به اصرار اطرافیان، عینک خوشبینی به چشم زده‌ام اما نتیجه، اگر نگویم در همه موارد، لااقل در نود و نه درصد موارد، ویرانگر بوده است.

یکی از آن‌جاهایی که همیشه سعی کرده‌ام خوشبینی پیشه کنم و دست از آن همه منفی‌بافی نسبت به همه‌چیز و همه‌کس بکشم، سفرهایی بوده که یا با افراد گوناگون و یا به شهرهای مختلف داشته‌ام؛ البته هیچ مهم نیست که آن سفر، یک سفرِ کوتاهِ درون‌شهری بوده یا یک هفته ماندن در شهری غریب!

اگر سری به نوشته‌های پیشین هم بزنیم، پرواضح هست که در جای‌جای نوشته‌ها، مردمی را ستوده یا از زیبایی‌هایِ شهری داستان‌ها گفته‌ام.

اما حالا، می‌خواهم به اشتباه خود، اقرار کنم. این عینک خوشبینی در دیدن مردمانِ یک آبادی، مهلک‌ترین تصمیمی است که می‌توان گرفت. شاید یک هفته ماندن در یک شهر، آنقدر خوش سپری شود که تو، سیاهی‌هایِ مشهودِ موجود را نبینی اما کافی است، برایِ مدتی هم که شده، لابه‌لایِ مردم زندگی کنی تا حجمِ حقارتِ نهفته در شخصیتِ یک‌به‌یک‌شان، حالت را بهم بزند- البته که قرار نیست بد و خوب پایِ هم بسوزند و در هر جمعی، استثنائاتی هم پیدا می‌شود، هرچند خیلی خیلی خیلی اندک.

خلاصه آنکه، خیال می‌کنم، از این به بعد، راجع به هیچ دوست و رفیق یا شهر و آبادی‌ای، نظری نخواهم نوشت مگر آنکه لااقل، چند ماهی با آن زمان گذرانده باشم تا در آخر، آن نقابِ خوش خط و خال را بر زمین بیاندازد تا همه چیز آشکارا، آشکار گردد.

این حرف‌ها، نتیجه‌یِ تجربیاتِ تلخی است که در این چند سال از اعتماد کردن بی‌حد و حصر به آدم‌ها یا ستایش‌کردن آدم‌ها و آبادی‌هایشان، نصیبم شده است. فی‌الواقع هرچه تا کنون نوشته‌ام، فریبی بیش نبوده است.

همین.

فوتر سایت