برای چشم‌های‌ت. (12)

شکسته در پهلویِ خویشتن، چونان لک‌لک‌ِ تنهایی بر سردترین آب‌ها، چنان در خویش شکسته بودم که انگار، سالیانِ دراز، از خوشی‌ها می‌گذشت بی‌آنکهِ حتی، خاطره‌یِ محوی، یادآورِ خندها و اشک‌هایِ شادمانی‌ام باشد.

خو گرفته به تاریکی، چونانِ پرستوِ ناامید از زایشِ دوباره‌یِ بهار و جریانِ سیالِ آسمان در پهنایِ خداوندی، چنان، غم در درونم رسوخ کرده بود که حتی، شکفتنِ شکوفه‌هایِ انار هم دیگر، مرا به وجد نمی‌آورد.

ناامید از تمامِ بودنی‌ها، مسکون در کنجِ تنهایی، در سوگِ مرگ، آنچنان بر خود سخت می‌گرفتم که تک‌تک‌ِ مرغکانِ آسمانی، به حالی نزارِ من زارزار می‌گریستند.

تا

تو

آمدی.

آمدی، و جانی دوباره در کالبدِ همیشه منجمد من دمیدی! جانی سرشار از عشق، محبت و دوستی!

آمدی و با آمدنت، بهار شد! زمستان از خانه رخت بربست و زندگی، در رگِ طبیعت جاری گشت!

آمدی و آمدنت، خوش یمن‌ترین رخداد هستی شد! یک معرکه‌یِ تمام‌ناشدنی در دلِ حیات!

آمدی و چه خوش آمدی، ای تو زیباترین پرستویِ آفرینش!

آمدنت به قدر یک عمر، جاودان و بی‌انتها، مبارک باد، زندگیِ دل‌انگیزِ من، فاطمه‌یِ مهربانِ من.

عـاشـــــــقـانــــــه دوســــــــــتـتــــــــــــــــــــ مـــی‌دارم.

بیـــــســتــِــ بـهـمــــــن‌مـاهـِ یـک هـزار و چـهـارصـــــــــــد

فوتر سایت