از آنچه اتفاق می‌افتد.

از آخرین باری که جرعه‌ای چای در خلوتِ خود نوشیده‌ام، از آن‌هایی که در 15-16سالگی‌هایم، مدام، با هرگلی که تیم محبوبم دریافت می‌کرد، سرمی‌کشیدم، خیلی خیلی می‌گذرد. دیگر طعمِ تلخِ نکبت‌بارِ چایِ جوشیده در لابه‌لایِ مشتی لعابِ بی‌خاصیت داشت از خاطرم می‌رفت. جالب آنکه، خاطراتم در پستویِ ذهن، سرنوشتی مشابه دارند. برخی به تلخیِ روزگار و برخی، به شیرینیِ گذرِ زمان؛ اما همه در تکاپو برای فرار از چنگالِ سختِ حافظه! مکان‌ها، آدم‌ها و شاید اصواتی موهوم، اما، در این گیر و دار، یادآور گذشته‌ای هستند که بیشتر به آینده می‌ماند تا یک ورق‌پاره در صفحه‌یِ زندگی. همین می‌شود که ناخودآگاه، پایِ بی‌قرار، مرا به گذرگاهی در خمِ تاریخِ پر فراز و نشیبِ زندگی‌ام می‌کشاند که تک‌تکِ آرزوهایِ خامِ کودکی، چون دیوارآویزانی طلایی، به دارآویخته‌شده‌اند. حالا اما، توگویی تمامِ آن ناموزونیِ رقاصِ تن‌م که در هر نفسی، ساز ناسازگاری با عالم و آدم کوک می‌کرد، دوباره، جانی تازه به خود دمیده است و نتیجه آنکه، زندگی، دوباره، به گونه‌ای دیگر در درون من آغازیدن گرفته است؛ تا بشود آنچه باید می‌شد؛ آنگاه که دستِ نامهربانِ عبور، مرا برایِ سال‌هایِ سال، از خویشتنِ خویش به دور افکند.

پی‌نوشتِ تصویر: عکسی است قدیمی! مربوط به چهار سالِ پیش! درست آنوقتی که نه کرونایی بود، نه آشفتگی‌ای، نه دغدغه‌ای و نه قلبی آکنده از تلخیِ روزگار و رنجِ تمام ناشدنیِ زمین.

پی‌نوشتِ زمان: هرآنچه می‌گذرد، در درون من است.

پی‌نوشتِ گذار: برایی مدت مدیدی انگار، در هیچ‌کجایِ دنیایِ مجازی جز این بلاگِ بیچاره، حضور نخواهم داشت.

فوتر سایت