به شوقِ تو!

نمی‌دانم از کجای این قصه‌ی عاشقانه شروع کنم که عمقِ بودنت را به تصور بکشد! تو آن ستاره بودی که در آسمانِ تاریکِ زندگی‌ام طلوع کرد و درخشش، فانوسِ راهم شد. تو آن خورشیدِ تابناکِ خداوند بودی که زندگی‌ام را حیاتی دوباره بخشید بی‌انکه برایِ نیمه‌شبی، گرمایِ مهربانانه‌اش را از من دریغ کند. آریف این تو بودی که مرا از خاکی نو، دوباره آفریدی و بر صدری خوشبختی نشاندی. این تو بودی که بودن، زیستن و عشق‌ورزیدن را به من آموختی و تا ابد در وجودم ریشه دواندی، تو ای درختِ تنومدِ عشق!

مهربانم، فاطمه‌ی مهربانم، این تو بودی که طعم عشق را من چشاندی و این بودنت، زیستنت، ریشه‌دواندنت و چون خورشیدی درخشان، هماره تابیدنت تا ابد ادامه دارد. تا ابدی که من در منتهای آن، دیدارت را نظاره‌گرم. ابدی که هرگز، انتهایی بر آنچه میانِ من و تو گذشته‌استف نیست و هرگز نخواهد بود.

زندگیِ من، عمرِ بی‌بدیلِ من، بمان و مثل خورشید، بتاب که این عاشقِ همیشه مجذوبت، به شوقی دیدار رویِ توست که روزگار می‌گذراند.

عاشقانه دوستت می‌دارم؛ زنده و تا ابد.

فوتر سایت